با قامت بلندش کنار ساحل دریاچهی انتاریو بیشتر شبیه یک فانوس دریایی بود که به قایقهای سرگردان، نشانی میدهد. یکی از روزهای گرم ماه آگِست از نیمه میگذشت. تابستان امسال گرمای مطبوعی داشت و میشد استخوانها را با آن اندکی گداخت، ذرهای نور و حرارت ذخیره کرد تا بخشی از زمستان به گرمای آن سر شود. باد خنک کمرمقی میآمد و در دوردستِ دریاچه جزیرهای بود که کشتیهای توریستی اغلب بر آن کناره میگرفتند.
پشت سرش هیاهوی دیگری بود. آدمها گروهگروه و دستهدسته میرفتند و میآمدند، در دستشان تقویم روزانه و لیست برنامههای جشنوارهای ایرانی بود که در همان حوالی برگزار میشد. زنش و دخترها را در چادر «نقاشی روی صورت» رها کرده و آمده بود کنار ساحل، دریاچه را تماشا میکرد. خورشید در موجهای دریاچه میدرخشید و از انعکاسِ آن چین به ابرو میانداخت. کنار دستش قایقهای پدالوی کوچک را اجاره میدادند. چندتایی زن و مرد و تک و توک بچهها سخت پا میزدند تا در حوضچهی کوچک، دورِ آن علمکِ بدقوارهی وسط گردشی بکنند. قایق بادبانیِ توریستی که مثل قایقهای دوران دزدهای دریایی با زلمزیمبو و پرچمهای رنگی آذین شده بود لبالب از توریست شیپور میکشید که میخواهد لنگر برچیند و راهی شود. احتمالا میرفت یکساعتی بر آب پارو بکشد و برگردد. پیرمردها و پیرزنهای ایرانی را میدید لیوانِ یکبار مصرف چای به دست، روی صندلیهای راحتی نشستهاند و این منظره را سیاحت میکنند و نوهها جلوی رويشان پشتک و وارو میزنند. کمی آنطرفتر صدای قاشق و چنگال و خندههای بلند از پاسیوی دلباز رستوران ساحلی میآمد. با اینکه ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود همچنان پیشخدمتهای سیاهپوش در آمد و رفت بودند و دستور میبردند.
هیچکدام از برنامههای جشنواره دلش را نبرده بود. هیچکدام نه گیتار برقیِ گروهِ راک، نه سنتور گروه کلاسیک نه کمانچهی نوازندهی مشهور نه صدای مخملینِ آن خواننده که تصنیفهای قدیمی را دوبارهخوانی میکرد هیچکدام حالش را خوب نمیکرد. تنها شیفتهی زمزمهی این تاری بود که به پنجهی جلیل شهناز مینواخت و از چایخانه میآمد. انگار هر نغمهای که با هوا میآمیخت بر موجهای دریاچه مینشست و به سویی میرفت. «گوشهی کرشمه است یا سلمک؟ پیش درآمد ابوعطای درویش خان است یا بیات ترک علیاکبرخان شهلیسا؟» اگر پدرش الان اینجا بود جوابش را میداد. اگر پدرش که قرار بود امسال چنین روزی پیشاش باشد مانند یکی از این پدربزرگها و مادربزرگها چای بهدست اینجا روی آن صندلی نشسته بود کلاه تابستانی سرش بود و یک زانو را تا کرده بود سر میچرخاند و میگفت «هیچکدام پسر جان. این ماهورِ مرتضا نیداووده.»
پارسال همین روزها در شبی گرم چون همین شبها با تلفنی از خوابِ نیمهشب بیدار شده بود. تلفن سه زنگ خورده بود. زنش کورمال دنبال گوشیِ تلفن گشته و پیام پیام کرده و او زودتر گوشی را کنار گوشاش گذاشته بود.
«هِلو. هِلو.»
«سلام پیام خوبی پیام؟»
صدای شوهرخواهرش بود. طول کشید تا بشناسد.
«سلام وحید جان. ما خوبیم. ما خوبیم. شما خوبین؟»
«بچهها خوبن؟ خانومت خوبه؟»
لیسا که تازه هوشاش را به جا آورده بود سقلمه میزد که «who is this?»
«قربانت وحید جان،It’s Vahid. Paria’s husband. شما چطوری؟ همه که خوبن؟»
«قربانِ تو همه خوبن.»
صدا به موقع نمیرسید. خودش نمیدانست اینهمه «خوبی؟ خوبن؟» برای چه در سیمها میرود و میآید. لحظهای میگذشت تا «قربانت همهخوبن» بیاید و اینطرف با خودش حلاجی کند که چه بپرسد وقتی خواب هنوز توی کلهاش میچرخد و دهانش مثل چوب خشک شده است. حس کرد صداهایی میآید، صداهایی که توی دالان پخش و گم بشوند صدای شیونی چیزی. به لیسا اشارهی دیگری کرد که دندان روی جگر بگذارد. صدای غلت خوردن بچهها از اتاقشان آمد. مجبور شد کمی داد بکشد؛ تاخیر در رسیدن صدا را گمان میکرد اینطوری جبران میکند. «وحید میگم همه خوبن؟ تو که میدونی اینجا الان نصف شبه.»
«میدونم پیام جان. باید ساعت دو و نیم باشه.»
«بعله. همون حدوداس.»
فکر کرد که چه میخواهد از جانشان این موقع شب. ساعت را هم که دقیق دارد اعلام میکند.
«وحید جان…»
«خبر خوبی ندارم پیام جان، من…»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتويك، آذر ۹۴ ببینید.
*رسمالخط اين روايت براساس شيوهي نويسنده است.