« به خاطر نوشتههای چندصداییاش که یادبود رنجها و دلیریهای زمانهی ما است.»
نام برندهی جایزهی نوبل ادبیات ۲۰۱۵ که اعلام شد تعجب خیلیها برانگیخته شد. این اولینبار بود که جایزه به یک ناداستاننویس میرسید؛ سوتلانا آلکسیویچ، نویسنده و روزنامهنگار بلاروسی که بیشتر به نوشتن کتابهای مستند بر پایهی مصاحبه شهرت دارد. کتابهایی مثل «چهره غیرزنانه جنگ» که براساس مصاحبههای او با صدها زن حاضر در جنگ جهانی دوم به نگارش درآمده و یا «پسران زینکی» که در آن زندگی در افغانستان را در زمان جنگ جماهیر شوروی روایت کرده است.
ناداستان (نانفیکشن) این شماره روایتی است که آلکسیویچ از مصاحبه با بازماندگان فاجعهی چرنوبیل نوشته. این متن نمونهی خوبی است از مستندنگاری برای ثبت وقایعی که ابعادی بزرگ، انسانی و مهیب دارند. آلکسیویچ با زبانی موجز و توصیفاتی دقیق و به اندازه، قدرت انحصاری زمان را میشکند؛ دست خوانندگانش را میگیرد و از لحظهی حال، از موقعیتی امن به سالهای دور، به فاجعهای بزرگ میبرد. آنقدر که اگر خوانندهاش در سکوت خانهای گرم و امن روی صندلی راحتی نشسته باشد ناگهان خود را لابهلای تشعشعات اتمیِ چرنوبیلِ سیسال پیش میبیند. جایی که راویانش قرار است از حسهای عمیق انسانیای بگویند که از سر گذراندهاند، از همهی آن رنجها و دلیریها.
این روایت ناگزیر توصیفهای دلخراشی از واقعه دارد که ممکن است خواندنش برای همهی مخاطبان مجله مناسب نباشد.
۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ساعت یک و بیستوسه دقیقه و پنجاهوهشت ثانیه. یک رشته انفجار راکتور و ساختمان چهارمین بلوک انرژی نیروگاه اتمی چرنوبیل، واقع در نزدیکی مرز بلاروس، را ویران کرد. فاجعهي چرنوبیل بزرگترین فاجعهي فنی سدهي بیستم بود.
این اتفاق برای بلاروس کوچک (با ۱۰ میلیون نفر جمعیت) فاجعهای ملی بود. امروز از هرپنج شهروند بلاروس یک نفر در منطقهي آلوده زندگی میکند. این معادل ۱/۲ میلیون نفر است که از میان آنها هفتصدهزار نفر کودک هستند. در ایالتهای گومِل و ماگیلیِف که بیش از همه از چرنوبیل لطمه خوردند، میزان مرگومیر ۲۰ درصد بر نرخ زادوولد پیشی گرفت.
دانشنامهي بلاروس، ۱۹۹۶. مجموعهي «چرنوبیل». ص۲۴
طبق اطلاعات بهدستآمده از مشاهدات، در تاریخ ۲۹ آوریل ۱۹۸۶ میزان بالای تشعشعات رادیواکتیو در لهستان، آلمان، اتریش، رومانی ثبت شد و ۳۰ آوریل در سویيس و شمال ایتالیا، ۱و۲ مه در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیا، شمال یونان، ۳ مه در اسرائیل، کویت، ترکیه…
مواد گازمانند فرّاری که در ارتفاع زیاد پخش شده بودند، به همه جا پر کشیدند: ۲ مه وجودشان در ژاپن ثبت شد، ۴ مه در چین، ۵ مه در هند، ۵ و۶ مه در آمریکا و کانادا.
در کمتر از یک هفته چرنوبیل تبدیل به مشکل تمام جهان شد…»
مجموعهي «پیامدهای حادثهي چرنوبیل در بلاروس». مینسک: کالج عالی بینالمللی رادیواکولوژی ساخاروف، ۱۹۹۲. ص۸۲.
نادِژدا پتروونا ويگوفسکايا، مهاجر از شهر پريپيات
حادثه جمعه شب اتفاق افتاد. صبح هیچکس از هیچ چیز خبر نداشت. من پسرم را به مدرسه فرستادم. شوهرم به سلمانی رفت. خودم مشغول درست کردن ناهار شدم. شوهرم خیلی زود برگشت… برگشت و گفت: «یکچیزی شبیه به آتشسوزی در نیروگاه اتفاق افتاده. دستور: رادیو خاموش نشود.» این یک آتشسوزی معمولی نبود، بلکه چیزی بود شبیه به تابش نور. زیبا بود. در سینما هم چیزی مشابه آن ندیده بودم. آن شب همه در بالکنها جمع شده بودند. هرکس بالکن نداشت، میرفت به خانة دوستانش. خانه ي ما طبقه نهم بود و دید عالی داشتیم. فاصلهي مستقیممان سه کیلومتری میشد. بچهها را بیرون میآوردند و روی دست میگرفتند: «نگاه کن! یادت بماند!» و اینها همه کسانی بودند که در راکتور کار میکردند: مهندسان، کارگران… معلمان فیزیک هم بودند… در غباری سیاه میایستادند… حرف میزدند… نفس میکشیدند… تماشا میکردند… بعضیها از فاصلههای چنددهکیلومتری با ماشین و دوچرخه میآمدند که تماشا کنند. ما نمیدانستیم مرگ ممکن است
اینقدر زیبا باشد.
من تمام شب نخوابیدم. ساعت هشت صبح نظامیانی با ماسکهای ضدگاز در خیابانها در حرکت بودند. هنگامی که سربازان و ادوات جنگی را در خیابانها دیدیم، نترسیدیم، بلکه برعکس، آرامش پیدا کردیم. حالا که ارتش به کمکمان آمده، همه چیز درست خواهد شد. ما هنوز درکی از آن نداشتیم که اتم صلحآمیز هم میتواند مرگبار باشد و از این که انسان در برابر قوانین فیزیک ناتوان است.
لودميلا ايگناتِنکو، همسر واسيلی گناتِنکو، آتشنشان درگذشته
…ما تازه ازدواج کرده بودیم. هنوز وقتی بیرون قدم میزدیم و حتی وقتی به مغازهای میرفتیم، دست همدیگر را میگرفتیم. به او میگفتم: «دوستت دارم» ولی هنوز نمیدانستم چقدر دوستش دارم… اصلا تصوری نداشتم… ما در خوابگاه ایستگاه آتشنشانی که او در آن کار میکرد، زندگی میکردیم. من همیشه خبر داشتم که او کجاست و در چه حال است. یک شب صدایی شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. او مرا دید: «پنجره را ببند و بگیر بخواب. در نیروگاه آتشسوزی شده. زود برميگردم.»
من خود انفجار را ندیدم. فقط شعله. انگار همه چیز روشن شده بود… تمام آسمان… شعلهای بلند. دوده. گرمای وحشتناک و او برنمیگشت.
آنها بدون لباس برزنتیشان رفته بودند، با همان پیراهنی که تنشان بود. به کسی هشدار نداده بودند. برای یک آتشسوزی عادی فراخوانده بودندشان.
ساعت هفت صبح. ساعت هفت به من گفتند که او در بیمارستان است. به بیمارستان شتافتم، ولی پلیس دورتادور بیمارستان ایستاده بود و کسی را راه نمیداد. غیر از آمبولانسها. ماموران پلیس فریاد میزدند: «آمبولانسها خطرناک هستند. نزدیک نشوید!» دنبال یکی از دوستانم میگشتم که پزشک همان بیمارستان بود. وقتی او را دیدم که از یکی از آمبولانسها بیرون آمد، به روپوشش چنگ انداختم: «مرا ببر تو!»
«نمیتوانم! حالش بد است. حال همهشان بد است.»
نگهش داشتم: «فقط ببینمش.»
«باشد. پس بدو. فقط پانزده بیست دقیقه.»
او را دیدم. انگار تمام بدنش باد کرده بود، تقریبا چشمی دیده نمیشد.
دوستم گفت: «به شیر احتیاج دارد. به شیر زیاد. هرکدامشان لااقل باید سه لیتر شیر بخورند.»
«ولی او شیر دوست ندارد.»
«حالا خواهد خورد.»
بسیاری از پزشکان و پرستاران، و بهخصوص کارگران این بیمارستان، پس از مدتی بیمار خواهند شد. خواهند مرد. ولی هیچکس در آن زمان هنوز از این چیزها خبر نداشت.
ساعت ده صبح اپراتوری به نام شیشِنوک مُرد. او اولین نفر بود.
به شوهرم گفتم: «واسِنکا چه کار باید بکنم؟»
«از اینجا برو! برو! تو در شکمت بچه داری!»
من باردار بودم. ولی چطور میتوانستم او را ترک کنم؟ خواهش میکرد: «برو! بچه را نجات بده!»
«اول باید برایت شیر بیاورم. بعد برای بقیهاش تصمیم میگیریم.» دوستم، تانیا کیبِنوک، هم دوید و آمد توی اتاق. شوهر او هم در همین اتاق بود. پدرش هم همراهش بود و ماشین داشت. سوار شدیم و به دنبال شیر به نزدیکترین دهکده رفتیم. کلی بطری سهلیتری شیر خریدیم. شش تا، برای اینکه به همه برسد. ولی شیر آنها را به تهوع میانداخت. مرتب از هوش میرفتند، زیر سِرُم میبردندشان. پزشکها به علت نامعلومی تکرار میکردند که آنها با گازهایی مسموم شدهاند. هیچ کس چیزی دربارهي تشعشعات نمیگفت.
شب مرا به بیمارستان راه ندادند. دوروبر بیمارستان پر از جمعیت بود. روبهروی پنجرهي اتاق او ایستادم. به پنجره نزدیک شد و با فریاد چیزی به من گفت. در اوج درماندگی. کسی از بین جمعیت جملهي او را شنید: آنها را شبانه به مسکو میبرند. همهي زنها در یک گروه گرد آمدند. تصمیم گرفتیم همراهشان برویم. بگذارید برویم پیش شوهرانمان! حق ندارید مانعمان بشوید! درگیر شدیم و چنگ انداختیم. سربازان که دیگر در دو ردیف صف کشیده بودند، ما را عقب میراندند. سپس پزشکی بیرون آمد و تایید کرد که آنها را با هواپیما به مسکو میبرند، ولی ما باید برایشان لباس بیاوریم. لباسی که در نیروگاه تنشان بوده، سوخته است. دیگر اتوبوسی کار نمیکرد و ما تمام شهر را دویدیم. با ساکهایمان برگشتیم، ولی هواپیماها دیگر پرواز کرده بودند. مخصوصا ما را فریب داده بودند. برای اینکه گریه و جیغ و داد نکنیم.
شب بعد حالت تهوع به من دست داد. من ششماهه باردار بودم، ولی باید به مسکو میرفتم.
در مسکو از اولین پلیسی که دیدیم پرسیدیم آتشنشانان چرنوبیل در کدام بیمارستان بستری شدهاند و او هم جوابمان را داد و من کلی تعجب کردم، چون ما را ترسانده بودند که: «اسرار دولتی است، فوقمحرمانه.»
این بیمارستان ویژهي رادیولوژی بود و کسی را بدون برگهي عبور به آن راه نمیدادند. پولی به زن دربان دادم و او گفت: «برو تو.» باز مجبور شدم از کسی سوال کنم، التماس کنم. سرانجام به اتاق رئیس بخش رادیولوژی رسیدم: آنگِلینا واسیلیِونا گوسکووا. اولین چیزی که از من پرسید این بود: «بچه دارید؟»
چه میتوانستم بگویم؟ متوجه بودم که باید بارداریام را پنهان کنم، وگرنه نمیگذارند او را ببینم! خوب شد که لاغر هستم و از ظاهرم چیزی معلوم نمیشود.
گفتم: «بله.»
«چند تا؟»
فکر کردم: «باید بگویم دو تا. اگر بگویم یکی، باز مرا راه نمیدهند.»
«یک پسر و یک دختر.»
«خوب، پس دیگر لازم نیست بچهدار شوی. حالا گوش کن: سیستم عصبی مرکزی او کاملا مختل شده، مغز استخوان کاملا صدمه دیده…»
با خودم گفتم: «خوب، باشد. کمی عصبی خواهد شد.»
«بازهم گوش کن: اگر بزنی زیر گریه، بلافاصله از اینجا میفرستمت بیرون. بغل کردن و بوسیدن موقوف. زیاد نزدیک نمیشوی. نیمساعت بیشتر هم وقت نداری.»
ولی من میدانستم که از آنجا نخواهم رفت. اگر بروم، با او میروم. قسم خوردم!
وارد میشوم. روی تختها نشستهاند، ورقبازی میکنند و میخندند. با فریاد خبرش میکنند: «واسیا!» برمیگردد: «ای داد بیداد، برادران! نیست و نابود شدم! اینجا هم پیدایم کرد!»
ظاهر مضحکی داشت. پیژامهای که به تن داشت، سایز چهلوهشت بود، در حالیکه سایز خودش پنجاه و دو است. آستینها و پاچههای شلوارش کوتاهاند. ولی ورم صورتش خوابیده. محلولی به آنها تزریق کردهاند.
پرسیدم: «یکدفعه کجا غیبت زد؟»
میخواهد بغلم کند.
پزشک اجازه نمیدهد به من نزدیک شود: «بنشین، بنشین. الان وقت بغل کردن نیست.»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتويكم، آذر ۹۴ ببینید.
* این متن انتخابي است از كتاب Voices from Chernobyl که در سال ۲۰۰۴ در شمارهي ۱۷۲ مجلهي پاريس ريويو منتشر شده است.