قبل از شروع اعتصابات شرکت نفت، ایران روزی شش میلیون بشکه نفت خام تولید میکرد. قبل از اعتصابات شرکت نفت، ایران دومین صادرکنندهی نفت جهان بود و بزرگترین پالایشگاه جهان را در آبادان داشت. قبل از اعتصابات تمام درآمد ارزی رژیم پهلوی از فروش نفت بود. تمام درآمد و تمام قدرت آن. حکومت نظامی نتوانست اعتصاب آبادان رابشکند، اعتصابی که بهخاطر افزایش فشارهای رژیم ایجاد شده بود. اعتصاب اهواز و تبریز و شهرهای دیگر را هم همینطور. با شروع اعتصابات، صادرات نفت مختل شد. تنها خارجیها در شرکت نفت کار میکردند و تعداد محدودی از کارکنان ایرانی. اسکو که مجموعهای از شرکتهای نفتی خارجی در ایران بود، تا جایی که میتوانست کارمندانش را در ایران نگه داشت و بعد با تهدید اعتصابیون آنها را از کشور بیرون برد. صادرات نفت تا دیماه ۵۷ به صفر رسید. در نتیجهی این اعتصابات رژیم پهلوی ۵۷ میلیون دلار درآمد ارزی خود در روز را از دست داد، به اضافهی تعداد زیادی از متحدانش را. نفت چشم اسفندیار بود برای رژیم پهلوی.
بین تمام شهرهای اعتصابکننده، جزیرهی خارک داستان دیگری داشت. جزیرهای با سکنهی محدود و غیر قابل ورود برای مردم عادی، که دروازهی ورود و خروج نفت ایران و یکی از بزرگترین پایانههای صادرات نفت در دنیاست. خارک آخرین منطقهی نفتی بود که اعتصاب کرد. جداافتادگی و امنیتی بودن این جزیره کنترل رژیم روی آن را افزایش میداد. با اعتصاب خارک، کار نفت ایران در رژیم پهلوی تمام شد. روایتهایی که میخوانید، روایت شرکت نفتیهای خارک و سکوهای نزدیک آن از روزهای اعتصاب ۵۷ تا پایان آن است. از شهریور تا اسفند.
فرهاد برادران
شهریور ۱۳۵۷ اوضاع خیلی بههم ریخته بود. ما در خارک و روی سکوهای نفتی دستمان از مبارزه در شهرهای بزرگ کوتاه بود. فشار زیاد بود و خیلی از دوستانم دستگیر شده بودند. يك شب آنقدر اعصابم بههم ریخته بود که خوابم نبرد. زدم بيرون. رفتم روي سكو. يك اسپري رنگ پيدا كردم و از لولهي فشار قوي بالا رفتم و بالايش «مرگ بر شاه، درود بر خميني» نوشتم. بعد آمدم پايين و تمام در و ديوار سكو را شعار نوشتم. هر شعاري را كه در ذهنم مانده بود، نوشتم. «میکُشم، میکُشم، آن که برادرم کشت»، «ایران وطن ماست خاکش کفن ماست»، «از جان خود گذشتیم، باخون خود نوشتیم، یا مرگ یا خمینی.» عصبانيتم تمام نشد. هر چه بيشتر مينوشتم، جريتر ميشدم و دلم ميخواست باز هم بنويسم. شروع كردم به گشتن در همهجاي سكو و براي عكس شاه، هر جا كه پيدا كردم، سبيل گذاشتم. حالم كه بهتر شد رفتم خوابيدم. صبح آرامتر بیدار شدم اما ناگهان فهميدم چهكار كردهام. پريدم از جا. تنها چيزي كه به ذهنم رسيد، اين بود كه سوار هليكاپتري بشوم كه داشت از سكو ميرفت خارك و بيايم تهران. هنوز زمان رِستام نبود، اما وسط اوضاع آشفتهي اعتصابات خيلي هم فرقي نداشت كه كِي برگردم. اعتصاب بود و کار نمیکردیم. دوهفته ماندم تهران به هواي اينكه سروصداها بخوابد و برایم دردسر درست نشود. كسي هم سراغم نيامد و فكر كردم كسي چيزي نفهميده و همهچيز تمام شده. دو هفته که گذشت، وسايلم را جمع كردم كه برگردم سر كار. وقتي رسيدم فرودگاه خارك، ديدم مدير منطقه و معاونهايش و كلي مامور آمدهاند فرودگاه پيشواز من. فكر كردم همهچيز عوض شده و اينها همهشان انقلابي شدهاند و حالا آمدهاند از من استقبال كنند. خوشحال و خندان رفتم به سمتشان. اما ناگهان دو مامور آمدند من را گرفتند و بردند.
من را بردند توی اتاقی و شروع كردند به سوال و جواب كه پدرسوخته، چرا اين كار را كردي؟ من هم تا میتوانستم، حاشا کردم. گفتم این چه حرفی است که میزنید؟ پدر من ارتشي است و من اصلا شاهپرستم و چه و چه. آنقدر گفتم كه ولم كردند. سوار هليكاپتر شدم و رفتم سكو. مدير سكو خودش من را لو داده بود. ميدانستم. آنجا كه من را ديد گفت تو چطور آمدي اینجا؟ قدبلند و بلوند بود و با انگليسيها خيلي اياغ بود. دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود. یقهاش را گرفتم و گفتم بالاخره انقلاب ميشود و من حساب تو يكي را ميرسم. خيلي نگذشته بود كه اعتصابات بالا گرفت. مهندس حفیظی هم که سکو را شَتدان (shut down)کرد، رئيس سكو همراه خارجیها براي هميشه رفت و ديگر نديدمش كه حسابش را برسم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتوسوم، بهمن ۹۴ ببینید.