اتومبیل محمدعلی‌شاه که پیش از سوار شدن، با بمب دست‌ساز حیدرخان منفجر شد برگرفته از […]

روایت × خاطرات

گزیده‌ای از خاطرات مبارزین بااستبداد در عصر مشروطه

جنگ با استبداد در عصر مشروطه، با تعطیلی بازار و تحصن علما و تفنگ‌اندازی‌های شبانه شروع شد اما بعد که محمدشاه قزاق‌ها را به خط کرد بدل شد به جنگی واقعی. مسلسل‌های ماکسیم و توپ‌های شراپنل و گلوله‌های ورشویی. دو طرف در شهرها و دشت‌ها و کوه‌ها می‌جنگیدند و مبارزین مشروطه کشته‌هایشان را با عشق وطن و شعرهای میهنی دفن می‌کردند.
مستبدین پایگاه‌های سنتی را هنوز حفظ کرده بودند، خبر به شهرهای کوچک و دور هم هنوز نرسیده بود اما درکوه‌های دور هم آن‌چه بر زبان همه بود آزادی بود، انگار سال‌ها سلطه‌ی شاهی و سلطه‌ی با واسطه و بی‌واسطه‌ی بیگانه دیگر همه را به تنگ آورده بود.
جنگ فقط جنگ مستبدین و نیروهایش با مشروطه‌خواهان نبود، جنگی بود که می‌خواست تکلیف آزادی را در این سرزمین روشن کند. آزادی‌ای که همه برایش می‌سرودند و کشته می‌شدند و می‌جنگیدند.

دو روز بعد مستبدين از بالاي كوه پايين آمدند و نزديك شدند، و هي خبر مي‌آوردند. يكي مي‌گويد بيست، يكي هجده، يكي مي‌گويد هفده هزار نفر هستند. آنچه محقق است اين است كه عده‌شان از هميشه بيشتر است. ما صبر كرديم تا يك دسته‌ي زيادي از آن‌ها رسيد به نزديكي «بدل‌آباد». در بدل‌آباد ما چهل نفر آدم از خودمان داشته بوديم و تقريبا شصت نفر هم از اهالي ده مسلح شده بودند. يك ساعت از نصفه‌شب گذشته اين‌ها حمله كردند به بدل‌آباد.

صداي تفنگ به شهر مي‌رسيد و ما خواستيم كمك بفرستيم. گفتند: اين وقت شب بيرون رفتن خطرناك است، شب تاريك و ممكن است كه مستبدين راه را گرفته باشند و هر كس بخواهد برود بكشند، و بايد يك‌ساعت يك‌ساعت و نيم، آن چهل و آن شصت نفر تمام كشته مي‌شدند. و اين بود كه پس از اين حرف رفقا، من قدري به خيال افتادم. اما باز خيال كردم كه آن صد نفر همه كشته خواهند شد. و بيست دقيقه‌اي كه گذشت گفتم: از كنار ـ از راه غيرمعمول ـ بايد رفت و به ده رسيد و چون ده محكم است (چون سنگرهاي خوب ساخته بوديم) اگر داخل ده شديم به آساني ما را نمي‌توانند شكست بدهند. در اين مواقع قرار اين بود كه بالاي هر برج (پنج برج داشت) علاوه بر پليس (بيست براي هر برج و هفت توپچي براي هر برج)، ده نفر مجاهد براي هر برج داشتيم كه شهر را دفاع كنند (دروازه‌ها هم كه بسته بود.) حركت كرديم و به ترتيب (با صدا و غيره، چون اول به ما هم از داخل ده تير انداختند) خودمان را شناسانيديم و داخل ده شديم. تا دو ساعت به غروب فردا مستبدين باز به ده حمله‌ي سخت مي‌كردند و جنگ بود (ولي داخل ده نمي‌توانستند بشوند) و خيال‌شان تهيه‌ي براي شب بود. ما هم خيال مي‌‌كرديم جايي كه اين‌ها جمع مي‌شوند يك چند تا بمب بيندازيم. بعد از دو ساعت به غروب دعوا كم‌كم خوابيد و نزديك غروب دعوا ساكت شد (تيري نينداختند و نينداختيم). ما دو دسته شده بوديم براي آنكه اول يك دسته بروند شام بخورند (شام گرم در بيرون از سنگر و چون هوا سرد بود، آش‌رشته درست كرده بودند.) و بعد يك دسته‌ي ديگر. همين‌طور براي خواب دو دسته كرده بوديم. يك دسته ـ اگر واقعه‌ي تازه‌اي اتفاق نمي‌افتاد ـ بايستي تا دو ساعت بعد از نصفه‌شب بخوابد و يك دسته بعد. (دسته‌اي كه اول مي‌خوابيدند بايستي دسته‌اي باشند كه شب پيش قبل از ما در آنجا جنگ مي‌كردند.) يك از نصفه‌شب گذشته، مستبدين شروع به حمله كردند و خوابيده‌هاي ما خودشان بيدار شدند و آمدند. و حمله‌ي مستبدين اين مرتبه سخت بود: دسته‌دسته مي‌آمدند، مي‌زديم و مي‌افتادند، باز دسته‌ي ديگر مي‌آمد. حتي چند نفر از اكراد كه آمدند تا پشت ده (فاصله‌ي مستبدين با ده كمتر از دويست ذرع بود) تقريبا سه يا چهار به غروب فردا يواش‌يواش از عقب تپه‌ها كه در پناه آن‌ها بودند شروع كردند بروند، عقب كشيدند.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.

*‌ خاطرات حیدرخان عمواوغلی: همراه با تقریرات منتشر نشده‌ي حیدرخان به خط علی‌اکبر داور/ به کوشش ناصرالدین حسن‌زاده/تهران: نامک‏۱۳۹۲.