ماهنامهی داستان همشهری دومین دورهی «جایزه داستان تهران» را در تابستان و پاییز گذشته برگزار کرد و برگزیدگان این دوره،سوم دیماه گذشته در آیین پایانی مشخص شدند. همانطور که وعده داده بودیم سه داستان برتر این جایزه را در این شماره منتشر کردهایم و در شمارههای آینده نیز دیگر داستانهای برگزیده را منتشر خواهیم کرد. داستان «بینام» نوشتهی سینا دادخواه رتبهی دوم این جایزه شناخته شد.
بعدِ ترخیص گلناز از بیمارستان، بیشتر فامیل جمع شده بودند خانهمان. بساط تبریک و پذیرایی بهراه بود که یکی از بزرگان فامیل پرسید: «بالاخره معلوم شد اسم دخترتونو چی میذارین؟» فهرست اسامی زیبای من بیشمار بود، اما گلناز از روز اول گفته بود تا دخترش را با چشم خودش نبیند، نوازش نکند و در آغوش نگیرد، اسمی انتخاب نمیکند. من هم پذیرفته بودم و به احترام حق مادری، از نوگل و افسون و بقیهی نامهای دوستداشتنی چشم پوشیده بودم. همه منتظر شهود دلنواز مادرانهی گلناز بودند که یکدفعه بیتردید و محکم گفت: «اسم دخترم مژده است، فقط مژده.» گذشتهی دفنشده میان همهمهی ناجور فامیل دوباره آمد به سطح. گذاشتن نام دختر مرده روی نوزاد بیگناه دیوانگی بود. بعد دعواها و ناسازگاریها شروع شد. هر چه خودم را به در و دیوار کوبیدم، عصبانی شدم، قهر کردم، اشک ریختم و توضیح خواستم، از گلناز جز مژده اسم دیگری نشنیدم. انگار سنگ شده بود یا آدمآهنی لجبازی که در هوش مصنوعیاش اندازهی همین چهار حرف فارسی صفر و یک ریختهاند.
امروز صبح که گلناز بیدار شد، آب دماغش را مالید به بالش. نه اینکه حالم مثلا بد شود، ولی از روزهای پیشرو ترسیدم. گلنازِ مادر، آن دلبند هوشیار متین تمیز نبود که همیشه میشناختم. برای اولین بار در زندگی مشترکمان سرش داد زدم و به خودم و ایدهآلهای خانوادگی فحش دادم. با مشت کوبید به سینهام و گفت: «ازت متنفرم.» صدایش را چسبانده بود به سقف و من بالاتر. گفتم: «منم از این حالت تو متنفرم. میدونی داری با سرنوشت هر سهتامون بازی میکنی؟» توان کش دادن دعوا را نداشتم. از خانه زدم بیرون. دخترم را تنها میگذاشتم. دلم میخواست پدر خوبی باشم. مسئولیتپذیر و مهربان. جدی و دوستداشتنی. برای این آرزوها شروع خوبی نداشتم، اما نمیتوانستم به همین سادگی قافیهی پدردختری را ببازم و خودم را در خط پایان ببینم.
نمیدانم. دیگر درک درستی از آنچه بر ما گذشته ندارم. نکند وقتی گلناز ناباورانه برای مراسم ختم مژده برگشت، تلفنها و تسلّاها نباید شروع میشد؟ شاید حقم بود. فکر میکردم تاوانش را پس دادهام، اما تاوان گذشته پسدادنی نیست. سرپایینیِ کَن را قل میخوردم پایین و به شهر روبهرو نگاه نمیکردم. یاد شبهایی که با گلناز روح واحدی بودیم آزارم میداد. گلناز بهترین ساعات زندگیام بود. زمانم بود و مکانم. چقدر باید بیبته باشم که رنج عشق را در چهرهی عشق ببینم، حقبهجانب سرش داد بکشم و از بیراههای که چهارنعل تویش تاختهام دفاع کنم. من بودم که اصرار کردم و هر وقت گلناز مستقیم و غیرمستقیم خواست حرف مژده را پیش بکشد، انگشت سکوت بر لبان قیطانیاش گذاشتم. انگار مژده غبار رهگذری باشد بر اثاثیهی خانهای موروثی که با یکبار گردگیری پاک میشود؛ تازه کدام گردگیری؟ میدانی تلنبار یعنی چه؟ هنوز بچهای و نمیدانی تلنبار یعنی چه. اگر تو بخش نرم وجودت را از دست دادهای، گلناز نگهش داشته است، وگرنه چرا باید مثل افسردهها بنشیند پای آلبوم بچگی و عکسهای سهنفرهشان را با مژده و میلاد تماشا کند؟ حواست هست؟ آنها از روز اول دخترخاله پسرخاله بودند و تو هیچکارهحسن.
تا رسیدن به میدان کن درک درستی از حال و روزم نداشتم. سراشیبی بود، ولی نفس برایم نمانده بود. عرقِ نشسته بر شقیقهام را پاک کردم و به شهری که حالا همسطحش بودم، زل زدم. انگار دو جفت چشم تیز خرمایی داشت. با یک چشم گلناز را میپایید و چشم دیگرش محو تصویر مژده در دوردستی نادیدنی بود. من که بودم؟ چشم سومی که مدتها بسته مانده و باز کردنش با زجر و درد همراه است؟ باید برمیگشتم خانه. گلناز را برمیداشتم، یک شیشه گلاب فرد اعلا میگرفتیم و میرفتیم بهشتزهرا. تا غروب پای قبر مژده مینشستیم. دخترمان را نشانش میدادیم و با هم حرف میزدیم. خطابمان مثلا مژده بود، ولی من واقعا با گلناز حرف میزدم و گلناز واقعا با من. نفرتی در کار نبود. دوباره داشتیم برای احیای عشق تلاش میکردیم؛ مگر ما استادان احیای عشق نبودیم؟
این بار حتما به سختیِ بار اول نبود.
نفهمیدم چطور به ذهنم رسید یا بهتر بگویم به سرم زد که راهی آن خانهی رو به ویرانی شوم. از جایی که بودم فاصله داشت. آدرس را هم چشمی بلد بودم. دربست گرفتم و به راننده گفتم تا میتواند سریع برود، طوری که گذر زمان را احساس نکنم و تردید برم ندارد این چه راه حل دیوانهواری است که انتخاب کردهام. دلتنگ هم بودم. دو سال تمام با خودم لج کرده بودم؛ فکر میکردم فرشتهی نگهبان دارم و فرشتهی نگهبانم از اتفاقهای بد مصونم میدارد. مثل نهالی نورس که به چوب بند میکنند، تکیه دادم به گلناز. به خیالم که گلناز قوی و ضدضربه و دنیادیده است. هم از من آدم دیگری میسازد، هم از خودش و چهبسا مژده. آدمها بعد از مرگ هم تغییر میکنند؛ در ذهن دیگران، در حافظهی زمین و شاید کائنات… اتوبانها را یکییکی پشت سر میگذاشتم. زرق و برقها کمکم تمام میشدند، برجها همارتفاع خیابانها ميشدند؛ پایینشهر خودش و آن اصالت غمبار از دسترفته را به آشکارترین شکل نشان میداد. چطور داشتم به خودم اجازه میدادم آرامشِ گیرم پوشالیِ دو تا سالمند از دنیابریده را به هم بزنم؟ تحمل روح آزردهی گلناز را نداشتم. تودهی چرک موهومی که در گلویم جاگیر میشد، فرودادنی نبود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.