۱ وقتی ته مداد زرد نقلی را پیدا کردم که افتاده بود توی جادهی سنگفرش نزدیک یک برج قدیمی ویران، اصلا هیچ تصوری در ذهنم نداشتم.
ولی همانشب آنقدر درِ خانهام را کوبیدند که بازش کردم. دو غول جلوی در سبز شدند و با خشونت تمام یقهام را گرفتند.
یکیشان گفت: «تو مداد ما رو دزدیدهای، حالا هم باید خودت بنشینی و سرنوشت ما رو بنویسی.»
مرا کشانکشان به زیرزمین برج بردند، آنجا به یک میز سنگی زنجیرم کردند و از آنوقت دارم هر شب زیر نور دو تا مشعل کارهای فجیعشان را توی دفتر بزرگی یادداشت میکنم. مجبورم داد و فریادهای شکنجهشدهها و ضربههای مرگبار و بیرحمانهای را که غولها با قهقهههای چندشآورشان با آب و تاب تعریف میکنند، روی کاغذ بیاورم، هرچه هم این ته مداد زرد نقلی را تیز میکنم، تمام نمیشود که نمیشود و دفتر هم انگار صفحههایش تمامی ندارد.
۲ وقتی ته مداد زرد نقلی را کنار تکهکاغذ نیمنوشتهای روی جادهی سنگفرش نزدیک برج ویران پیدا کردم، نمیدانستم چه پیامدهایی در انتظارم است.
ته مداد توی دستم سنگین شد و به شکل یک مداد طلایی درآمد. نوکش بهسمت برجی بود که با نیروی شدیدی مرا به سمت خودش میکشید.
بهسمت برج رفتم. مداد مرا دور برج گرداند و گرداند. به پشت برج که رسیدیم، مداد از دستم پرید بیرون و جلوی درخت گیلاسی خودرو فرو رفت توی زمین. مگر اشکالی داشت که من سنگ اسپات زنگزدهی تکیهداده به دیوار را برداشتم و آنقدر فرو بردمش توی زمین که به یک شیء سخت خورد؟ هر کسی جای من بود جعبهای را که من پیدا کردم از زمین بیرون نمیآورد؟ هر کسی باشد قفلی را که راحت باز میشود باز نمیکند؟ ممکن بود کسی سنگ را در پوزهی باز بولداگی که از جعبه پرید بیرون و به من حمله کرد نچپاند؟
وقتی مردی با شنل بلند سیاه از برج بیرون میرفت و با دیدن سگ مرده به من گفت باید بابت کشتن حیوان قلم طلایی را به او بدهم، بهتر نبود قلم را میدادم بهش، زیر لب عذر میخواستم و به راهم ادامه میدادم؟
من از کجا باید میفهمیدم که قرار است مرد سیاهپوش بیدرنگ به ته مداد کوچک زردی تبدیلم کند که تنها کارش نوشتن سرگذشت اوست روی کاغذ خرید، آن هم با کلماتی مانند نان، شیر، خامه، آب تمشک و کبریت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این داستان در سال ۲۰۱۳ با عنوان Der Bleistiftstummel در کتاب Der Stein منتشر شده است.