داستان

منیره زاهدی وارد دفتر شد. با صدای تودماغی‌ا‌ش از خانم احمدی سوال کرد:«خانم، کلاس سرده، بخاری روشن نمی‌کنیم؟» خانم احمدی نگاهی به سرتاپای منیره انداخت و گفت: «کی به شما گفته بلوز صورتی زیر سارافونت بپوشی؟ صورتی رنگ پارسال بود، امسال سفید. سه ماه از سال گذشته.» منیره گفت: «خانم، به‌خدا شسته بودیم سفیده رو، خشک نشده بود.» خانم احمدی حرفش را قطع کرد: «خوبه این خشک نشدن رو خدا آفرید. مرکب خشک نشده بود مشق خطم رو نیاوردم، چسبش خشک نشده بود کاردستی‌مو نیاوردم، کفش ورزشی‌م خشک نشده بود نپوشیدم.» نگاهی به خانم احمدی کردم که کوتاه بیاید. معمولا خودم با شاگردها دهن‌به‌دهن نمی‌شدم. رو به منیره گفتم: «خانم، بفرمایید بخاری‌ها از پانزدهم آذر روشن می‌شن.» منیره گفت: «ولی هوا سرده خانم.» گفتم: «خب لباس گرم‌تر بپوشید، زیر سارافون‌تون هم جوراب بپوشید بد نیست.»
منیره از در بیرون رفت. خانم احمدی گفت: «ابروهاش رو دست نزده بود نزهت؟» وقتی دبیرها توی دفتر نبودند مليحه نزهت صدايم می‌کرد. مادرهایمان از زمان انجمن با هم دوست بودند و حالا ما دخترها دوست و همکار. وقتی من مدیر دبیرستان پروین اعتصامی شدم ملیحه را هم آوردم پیش خودم. توی این سال‌ها همیشه با هم کار کرده‌ایم. از سر قضیه‌ي فرار مادران‌مان هنوز سربه‌سر هم می‌گذاریم؛ اينكه وقتی شاگرد عکاس دوید خبر داد که جلسه لو رفته مادر من مادر او را از دیوار باغ فراری داده یا مادر او مادر مرا.
به ملیحه نگفتم که مادر منیره سه‌شنبه که ژیانم روشن نمی‌شد آمده جلوی در مدرسه گیرم انداخته و بنا کرده به گریه و لابه. همین کوچه دردار می‌نشستند که خیلی هم به مدرسه نزدیک بود اما مي‌گفت چند روز در هفته دیر به خانه می‌آید. منیره تنها فرزند این زن بود. پدرش نظامی بوده و می‌گفتند سربه‌نیست شده. بعضی‌ها می‌گفتند بی‌خبر رفته خارج.
از پنجره به بیرون نگاه ‌کردم. دخترهای تیم بسکتبال تمرین داشتند. دخترها فقط ساعت‌های ورزش اجازه داشتند با شلوار به مدرسه بیایند. بعضی‌ها هم با همان سارافون و بلوز می‌آمدند و توی مدرسه شلوار ورزشی‌های سه‌خط آبی‌شان را می‌پوشیدند. مدرسه‌‌ای که من ده‌ سال پیش به آن منتقل شده بود‌م دخترهای پوشيده زیاد داشت، مدتی هم بود که بعضی‌‌هايشان روسری‌های بزرگ و تیره‌ای سر می‌کردند و لبه‌های آن را به داخل برمی‌گرداندند که روی پیشانی را تا ابرو می‌پوشاند. مادرم می‌گفت بعضي‌هايشان مذهبي‌هاي سیاسی‌اند. دوتایشان دخترهای آقای واعظ‌ بودند. توی تیم بسکتبال مدرسه هم بازی می‌کردند. بازی فریبا از سهیلا بهتر بود. توی مسابقه با مدرسه‌ي رضاشاه غوغا کرد و تیم مدرسه‌ي ما توی منطقه اول شد. منیره هم توی تیم بسکتبال بود. بازی‌اش از هر دو بهتر بود ولی خیلی وقت بود که تمرین نمی‌کرد.
زنگ آخر خورد. دخترها هجوم ‌آوردند طرف در. فقط یک نفر با بلوز صورتی به طرف دست‌شویی‌ها رفت. آقا شکیل دم در ایستاده بود تا مدرسه را از دخترها خالی کند و در را ببندد. مليحه زودتر رفت چون شام مهمان داشت. هنوز از توی راهروها صدا می‌آمد. کلاس‌ها خالی خالی نشده بود. منیره هنوز از دست‌شویی بیرون نیامده بود. آقا شکیل را صدا کردم از جلوی در بیاید دفتر. گفتم چادر زنش را هم برایم بیاورد. رفت و با‌عجله برگشت. چادر فاطمه‌خانم کمی برایم کوتاه بود. گيره‌ي موهایم را باز کردم. چادر اندازه‌ام شد. منیره آمد به طرف کلاس. صبر کردم که با کیفش برگردد. چادر را سر کردم و از در دفتر بیرون رفتم. وقت‌هايي که قرار نبود بعد از مدرسه جایی بروم ژیان را نمی‌آوردم. خانه‌ام نزدیک بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.