برای بعضی اشخاص، شوخطبعی صرفا در اغراق و اگزجره و پراندن تکهي مبالغهآمیز خلاصه میشود. بهعنوانمثال تا در مورد سنوسال خانمکوچولو سوال پیش میآید، ادعا میکنند به سر و ظاهر خانمکوچولو هم هجدهساله میخورد هم چهلوپنجساله. در مورد داراییاش از طُرُق غیرعادی حدس غافلگیرکننده میزنند که ثروتش قابل محاسبه نیست. چنین مطالبی میگویند. از این اشخاص بهتر است حذر کنید.
«شاپور، شاپور.»
شاپور برگشت و خانمکوچولو را دید. پشت سرش ایستاده بود و لبخند میزد. آن دو شادی و محبت دیدار تصادفی را به همدیگر ابراز کردند. رفاقتِ ده دوازدهساله داشتند اما خانمکوچولو از دست شاپور دلخور بود. شاپور دلش را شکسته بود. بعد از آنکه برای چند ماه، رفتوآمد و صمیمت بیشتری از همیشه داشتند، شاپور کمپیدا شده بود و در سراغ گرفتن از خانمکوچولو اهمال کرده بود. خانمکوچولو که نمیخواست لوسبازی دربیاورد گفت: «بدا به حالت! دیگر حتی دلم نمیخواهد اذیتت کنم.»
ادا و اطواری به علامت قهر بودن درآورد. باغیظ به شاپور نظر انداخت و راهش را کشید و از راهرویی نورانی که پلهها و نردههای سفیدرنگ داشت به طبقهي دوم گالری رفت. شاپور هم که بنا کرده بود به ایفای نقشِ عاشق پشیمان و عذرخواه دنبالش کرد.
طولِ تابلوهای گالری طبقهي دوم از قد خانمکوچولو بیشتر بود و آنطور که در نوشتهي نقاش خواندند: ملالِ روزانِ شهرنشینان را نقش کرده بود.
شاپور بهنجوا از هر پرده خرده میگرفت. خانمکوچولو سر تکان میداد و گاه از شدت بیانصافی شاپور حیرت میکرد و یک بار هم گفت: «این باسمهها به درد تزیین کافه میخورد.»
پرترهي زنی عبوس دیدند که سطوح خاکستریِ روشن و ماستی داشت و نقاشِ اسرافکار رنگها را با کاردک بر متقالِ بوم مالیده بود. اشارهي شاپور به شباهت پرتره و مردی از رفقایشان مقاومت خانمکوچولو را شکست. خندهای که از حنجرهي آن زن کوچک خارج شد مثل دستهگل پارچهای بود که از چوبدست شعبدهباز بیرون میجهد.
بعد از آن خنده شاپور عفو شد و در نتیجه از غرغر و ایراد بنیاسرائیلی خانمکوچولو برخوردار شد. کیف میکرد؟ خانم کوچولو تندتند حرف میزد و هرکه را میشناخت با صفتی ناجور یا حکایتی مضحک مینواخت. ناگهان دست کوچکش را بالا گرفت و به ساعت مچی بزرگش نگاه کرد.
«بزن برویم.»
بیرون ساختمان گالری، سوز سردی به صورتشان خورد. شاپور زیپ کاپشن را بالا کشید و دستها را در جیب فرو کرد. خانمکوچولو شنلی بر دوش داشت. سرحال آمده بود و از ملالت ساعتی قبل اثری در او باقی نبود. شاپور را بهخاطر کُند راه رفتن، بهخاطر نازکنارنجی بودن سرزنش کرد. از نیچه نقل کرد:
«اندکی سرما نشاطآور است. اصلا گور پدر نیچه. طبیعت آدمیزاد غیر از این نیست. تمدن ما را توی پتو پیچید و تو، ای شاپور ترسو، خانهات را مثل تنور گرم کردهای. علت رخوت و کسالت دائمیات گرماست. چون هنرمند هستی دلیل نمیشود همیشه مریضاحوال باشی.»
زنگ موبایل نطقش را قطع کرد. پیادهرو خلوت بود. موبایل را به گوش چسبانده بود و میرفت. مکالمه تا چهارراه ادامه پیدا کرد. آنگاه ایستاد. برگشت و موبایل را در جیب کوچک کیفش جا داد. قرارش را لغو کرده بود. بزرگوار بود و شاپور را به منزل جدیدش دعوت کرد. شاپور پرسید: «نقاشی منصور قندریز را میبینم؟»
«کلکسیون نقاشی به جانم بسته است.»
عجب! پس کلکسیونر محسوب میشد. قبلا پنج شش تابلو داشت. نقاشی قندریز علامتی بود شبیه یک حرف ژاپنی، سطحهای سرمهای و یشمی تیره در زمینهي خاکستری. خانمکوچولو گفت منزلش به خیابانی اعیانی منتقل شده است. محلهي قبلی حوالی گالری بود. چون جوجهروشنفکرها به آپارتمانهای محل هجوم آورده بودند و یازده کافه در خیابان کمعرضی باز شده بود به خانمکوچولو حق بدهید که از آنجا بگریزد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.