شادی‌آفرین آرش

داستان

لیوان چایی‌ام را سه بار آب می‌کشم و می‌گذارمش در جاظرفی. در ورودی را باز می‌کنم و دوباره قفل می‌کنم. کف دست‌هایم را می‌مالم به هم، خشک‌اند. کِرِم می‌زنم. عملیات که می‌شد، مادر شام‌مان را زودتر می‌داد و زودتر می‌فرستادمان که بخوابیم. لعیا و لاله سرشان نرسیده به بالش خواب‌شان می‌برد. مادر هی طول و عرض سالن را می‌رفت و می‌آمد و زیر لب نذر می‌کرد. نذر امامزاده پنج‌تنِ لویزان، امامزاده صالح تجریش، سفره‌ی حضرت ابوالفضل و گاهی نذر مشهد. می‌رفت آشپزخانه و ظرف‌هایی را که شسته بود دوباره آب می‌کشید. در ورودی را قفل می‌کرد و باز راه می‌رفت و نذر می‌کرد. زانوهایش که درد می‌گرفت، می‌نشست روی زمین. کف دست‌هاي خشكش را به هم می‌مالید. دستش را می‌گذاشت زیر سرش و همان‌جا می‌خوابید، بی بالش و پتو. از لای در نگاهش می‌کردم. خُرخُر که می‌کرد، بالش می‌گذاشتم زیر سرش و پتو می‌کشیدم رویش و به دست‌هایش کرم می‌زدم.

پرده‌ها را کنار می‌کشم. برف نم‌نم می‌بارد. چراغ‌های برج میلاد روشن است. شب شلوغی است. با این‌که ساعت از دو گذشته هنوز ماشین‌های زیادی در اتوبان در رفت‌وآمدند. مهران سرِ شب زنگ زد، گفت می‌رود لواسان خانه‌ی یکی از دوست‌هایش و قول داد تا قبل از دوازده بر‌گردد. شماره‌اش را می‌گیرم. گوشی‌اش خاموش است. خدا کند تصادف نکرده باشد. سهراب مثل شبحی میان چهارچوب درِ آشپزخانه ظاهر می‌شود: «باز چی شده؟» لحنش شبیه آدم‌هایی است که هر شب در خانه‌شان دردسر است. می‌گویم: «چیزی نشده. قهوه مي‌خورم بی‌خواب مي‌شم.» بطری آب را از یخچال برمی‌دارد و در را با پشتِ پا می‌بندد و می‌رود. اگر تا صبح از مهران خبری نشود چه کار کنم؟ هنوز دو ماه از تعهدی که دادیم، نگذشته. سه روز رفتیم و آمدیم تا آزادش کردند. سهراب همان‌جا‌، دم در وزرا گفت آخرین بار است برای آزادی مهران جلوی بقیه سر خم می‌کند و بله قربان می‌گوید. جلوي خودش قسم خورد اگر مهران به هر دلیلی دستگیر شود، برای آزادی‌اش قدم از قدم برنمی‌دارد. می‌ایستم پشت پنجره، دست‌هایم را قلاب می‌کنم پشت سرم. در برج روبه‌رو چراغی روشن است و مردی ایستاده در تراس و سیگار می‌کشد. پرده را می‌کشم. دست‌هایم را می‌مالم به هم. دوباره شماره‌ی مهران را می‌گیرم. خاموش است. می‌روم توی سالن و روی کاناپه دراز می‌کشم. گوشی‌ را می‌گذارم کنار دستم.
با لرزش گوشي از خواب می‌پرم. هوا روشن شده. عکس پدر روی صفحه است. می‌گوید: «ببخشید این ساعت زنگ زدم. سرشبی در رو قفل کردم و کلید رو گذاشتم تو کابینت. نیم ساعت پیش بیدار شدم و…»

امان نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. «باز بی‌خبر رفته؟»

جنگ که تمام شد و پدر برگشت، مادر فراموشکار شد. اوایل چیزهای کوچک و پیش‌پاافتاده‌ای را گم می‌کرد یا یادش نمی‌آمد کجا گذاشته. هرچه گذشت فراموشی‌اش بیشتر شد. می‌گویم: «قرص‌هاش رو که دادین؟»

لعیا رفته آن سر دنیا و لاله هم باردار است.

«سر ساعت باباجون.»

بعد می‌گوید قبل از من به پسر سرهنگ شایسته زنگ زده و خبر داده. مي‌گويم از خانه بیرون نرود. نمی‌خواهم توی این برف و سرما دردسر جدیدی درست شود.

به اتاق مهران سر می‌زنم. از شش هم گذشته و برنگشته. موبايلش خاموش است. یادداشتی می‌نویسم برای سهراب و می‌چسبانم به آیینه‌ی دستشویی. حتما زنگ می‌زند و داد و بیداد می‌کند و خط و نشان می‌کشد برای من و مهران. زنگ می‌زنم آژانس.

بعد از این‌همه گم شدن‌ها و پیدا شدن‌های مادر می‌دانم باید از روی تقویم چند روز قبل و بعد را نگاه کنم و دنبال خاطره‌های پررنگش بگردم. به تاریخ فوت پدربزرگ نزدیک باشد، می‌رود بهشت زهرا. به عقدکنان خاله پری نزدیک باشد، می‌رود خانی‌آباد نو. نزدیک روزهای آشنایی‌اش با پدر، می‌رود منیریه. نزدیک روضه‌های عمه منظر، می‌رود پل چوبی. اما چهارده دي من را یاد هیچ خاطره‌ای نمی‌اندازد. حینِ پوشیدن لباس‌هایم به چند روز قبل‌تر و بعد‌ترش فکر می‌کنم. چیزی یادم نمی‌آید. چیزی که مادر با آب و تاب و لااقل چند بار تعریف کرده باشد.

راننده که مقصد را می‌پرسد، می‌گویم لویزان. شاید مادر به دنبال خاطره‌ای از سال‌های جنگ، رفته باشد لویزان. خانه‌های سازمانی، بلوک ۳۵۷، سینمای لویزان، فروشگاه اتکا، مدرسه‌ی حقیقت. اگر پیدایش نکردم، می‌روم منیریه، امیریه، عباسی یا چلوکبابی جبلی تجریش. اگر تا شب پیدایش نکردم، می‌روم مینی‌سیتی. شاید پایین چرخ‌وفلک پیدایش کردم. در حالِ داد زدن سرِ من که «لیلا ذلیل‌مرده، دست لعیا و لاله رو ول نکنی.» حالا مینی‌سیتی تعطیل شده ولی مادر به اين چيزها فکر نمی‌کند. مثل بچه‌ها دنباله‌ی چادر خاطره‌هایش را می‌گیرد و دنبال‌شان می‌رود. شاید هم برود همان‌جایی که آقای باقری بساط می‌کرد و دوغ اراج می‌فروخت. مادر در برف و سرما هم هوس نوشیدنی تگری دارد. چرا هیچ‌وقت نرفتم از آقای باقری دوغ اراج بخرم، بعد با مهران همان‌‌جا لب جوب بنشینیم و دوغ‌مان را نم‌نمک بخوریم و من از خاطره‌هایم برایش بگویم. اگر من آلزایمر بگیرم و در خاطراتم گم شوم هیچ‌کس نمی‌تواند پیدایم کند. لرزم می‌گیرد. یقه‌ی پالتو را می‌دهم بالا و دست‌هایم را می‌کنم توی جیب‌هایم.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.