سفر که میرویم همیشه چیزی را پشت سر جا میگذاریم. گلدانی گوشهی راهرو برای آب دادن یا پرندهای که روزها زیر پنجره برایش دانه میریختیم. چیزی که در تمام طول سفر دلمان با آن است. احمد امین، نویسندهی هندی ساکن آمریکا، در این روایت از وقتی میگوید که پدرش برای اولین بار به آمریکا میرود تا نوهاش را ببیند اما دلش در خانه و پيش آکواریوم ماهیهایش باقی میماند.
پدر هفتادسالهام شبی دیروقت از آپارتمان رو به ویرانیاش در کلکتهی هند زنگ زد. قرار شده بود تابستان را با من در بوستون بگذراند و من هم بلیت هواپیمایش را خریده بودم.
«نمیدونم بتونم بیام یا نه، عزیزجان.» بابا زیرلب زمزمه کرد. «اونوقت کی مواظب ماهیهام باشه؟»
تصورش کردم که با موهای نقرهای شانهشدهاش در تاریکی نشسته و به آکواریوم روشنش خیره شده. او میتوانست ساعتها به تماشای ماهیهایش بنشیند و خیرهی نورهای نئون درخشان آکواریومش شود. بچهکوسههای درخشان و گربهماهیهاي سبیلوی شرور. بیشتر غرور و لذتش بهخاطر فرشتهماهیهای مرواریدیِ نیمهشفاف بودند که هر کدامشان به بزرگی یک مشت بودند.
به او گفتم: «بابا، تو منو سه ساله که ندیدی. نوهت رو هیچوقت ندیدهای. باید بیای.»
من و همسرم از اینکه بچهی دوسالهمان را به کلکته ببریم خیلی میترسیدیم. میکروبهای کمینکرده در آب، شیر، حتی هوا. از آنجایی که پدرم بازنشسته بود و تمام زمان جهان را در اختیار داشت، فکر کردیم اگر او به دیدن ما بیاید همهچیز سادهتر خواهد بود. گرچه هیچکس نمیدانست او تمام روز را به چه کاری میگذراند وقتی از او خواستیم که بیاید، طبق معمول مخالفت کرد. «آخه باید یکی از رفیقام رو ببینم. فشار خونمم بالاست، یکی از ماهیامم مریضه.»
سالها بود که یک حرف حساب هم با هم نزده بودیم و تنها چیزی که دربارهی زندگیاش میدانستم چند داستان خانوادگی بود. او از نسل قدیم بود، زمانی که هند هنوز مستعمرهی انگلیس بود. در سال ۱۹۴۷، هند تقسیمبندی شد و شورشیان مذهبی کلکته را پارهپاره کردند و پدر من که آن زمان پسربچهی کوچکی بود، بهچشم دید که یکی از اوباش مسلح یکی از عموهای محبوبش را با چاقو کشت. بعد از آن، در زمان قیام مائوئیستها در دههی ۱۹۷۰، مردی که صورتش را با نقاب پوشانده بود به بانکی که بابا در آن کار میکرد وارد شد، اسلحهاش را به سمت او نشانه گرفت و او را مجبور کرد تا گاوصندوق را باز کند. از تمام این داستانها، حتی یکیشان را هم خود او برایم تعریف نکرده بود اما من خیال میکردم که بابا به بوستون خواهد آمد و با پسر کوچک دوسالهام دوست خواهد شد و تمام داستانهایی را که هیچگاه برای من تعریف نکرده برایش تعریف خواهد کرد.
پای تلفن، مدام اصرار کردم و اصرار کردم تا بابا قبول کرد که بیاید.
بعد از کلی مشورت، تصمیم گرفت وظیفهی مواظبت از ماهیها را به برادر شصتوسهسالهی کوچکترش بسپارد. ضیا. ضیا در طبقهی همکف آپارتمان پدرم زندگی میکرد و تمام روزش را به چرت زدن روی کاناپهی چرم زهواردررفتهاش میگذراند. هر دو برادر بسیار شبیه هم بودند، با مشخصات اشرافی مشترک و موهای نقرهای براق اما دو تا دندان جلویی ضیا افتاده بودند و شکمی بزرگ، گرد و شلوول داشت. او دهها سال بود که کار نمیکرد و تمام و کمال تحت حمایت پدرم بود. برایم مثل روز روشن بود که ضیا مشکل روانی دارد و قادر به کار کردن نیست اما پدرم هیچوقت این موضوع را نمیپذیرفت.
بابا میگفت: «چرنده، بوکی فقط خیلی تنِ لشه.» نام مستعاری که پدرم روی برادر کوچکترش گذاشته بود در زبان بنگالی به معنای «ابله» است.
پدرم در آپارتمانش را قفل کرد، سوار دو تا هواپیما شد و در حالی که دیگر نایی برایش نمانده بود به بوستون رسید. اولین کاری که کرد این بود که خودش را به تلفن رساند و با برادرش تماس گرفت.
او فریاد کشید: «بوکی، ماهیا چطورن؟» عادتش بود که در تماسهای تلفنی راه دور فریاد بکشد، انگار قرار بود صدایش تمام مسیر از مبدا تا هند را طی کند.
ضیا گفت: «کاملا خوبن، همهچی روبهراهه نگران هیچی نباش. یادت نره برام از آمریکا شکلات بیاری.»
بابا شروع کرد به نصیحت: «حالا فقط نشین سر جات، ببین میتونی زودتر یه کار مناسب واسه خودت دستوپا کنی یا نه.»
ضیا باملایمت گفت: «باشه بهای.»
بابا چند هفتهای فقط نگران ماهیهایش بود و هیچ توجهی به پسرم نداشت که تماممدت اطرافش تاتیتاتی میکرد. خیلی زود فهمیدم که تصورم از حضور پدرم بهعنوان پدربزرگی عاقل و بخشنده تنها «یک خیال» بوده. بابا کاملا در حالوهوای خودش بود و پروژهای جدید دست گرفته بود: بریدن کوپنهای تخفیف از روزنامهها، در جستوجوی ارزانترین دستگاه کنترل قند خون در بوستون.
آنطرف در کلکته، هر روز صبح ضیا بهسختی از روی کاناپهاش بلند میشد و نفسنفسزنان سه طبقه را به مقصد آپارتمان پدرم از پلهها بالا میرفت. وارد هال تاریک خانه میشد. دستگاه حباب هوای آکواریوم را، که حبابهای اکسیژن در محیط آن پراکنده میکند، روشن میکرد. بر اساس دستورالعمل بابا، ضیا یک ساعت تمام روی مبل مینشست و تمام این مدت زیرلب غرغر میکرد. بعد از خاموش کردن دستگاه حباب هوا، ضیا از سطل غذای ماهیها، کمی کرم به آنها میداد و بعد دوباره برمیگشت طبقهی پایین.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* این روایت با عنوان Catfish سال ۲۰۱۱ در نشریه Narrative Magazine منتشر شده است.