به این ترتیب دیر به مطب دندانپزشک میرسد، چون این روز پاییزی آنقدر زیبا است که تصمیم گرفته پیاده برود ولی باران چند روز اخیر را فراموش کرده، فراموش کرده که خیابان پالمِر را کندهاند و کلی طول میکشد تا از میان شیارهای گِل راه عبوری پیدا کند. یکی از آن دستگاههای بزرگ زردرنگ با چنان غرشی به کار میافتد که از جا میپرد؛ پای راستش لیز میخورد ولی شاید آن کارگرها، که همه به بیلهایشان تکیه دادهاند، با هم به چیز دیگری میخندند. کفشهای پیادهرویاش یکپارچه گِل است و مجبور است آنها را دم در بگذارد.
دیر رسیده و معنیاش این است که نمیتواند نگاهی به مجلههای روی آن میز کوچک بیندازد. روی جلدشان عکس آدمهای لاغر جذابی است که هیچکدام را نمیشناسد، غیر از جورج کلونی، با آن موهای نقرهای مرتب و چشمهای سیاه مهربانش. پشت سر منشی توی راهرو راه میافتد و، بهخاطر همان کفشهایی که کنار در مانده، کوتاهتر از آن است که میداند هست. شلوار مخمل کبریتیاش سروصدایی میکند که انگار هرگز با خود همیشگیِ کفشپوشیدهاش نمیکند. با خودش میگوید باید دوباره روی دوچرخهی ثابت پا بزند یا شاید اسمش را در کلاسی بنویسد، هرچند جور کردن وقتش آسان نیست.
بعد از آن آمپولهای دراز، چند دقیقهای او را تنها میگذارند و ذهنش سرگردان میچرخد ـ مگر میشود نچرخد؟ افتاده روی صندلیای که پشتیاش خوابیده و غیر از سوراخهای تایلهای سفیدِ سقف چیزی برای نگاه کردن وجود ندارد. میداند که دستکم نیم ساعت تراشیدن و چرخ کردن در پیش دارد و مقداری بریدن لثه بهخاطر پاکِتها، که ظاهرا با بالا رفتن سن به وجود میآیند؛ حتی اگر همهکار را درست انجام داده باشی، حتی اگر تمام عمر پيوسته مسواک زده باشی. تصمیم میگیرد سر به سر دندانپزشک بگذارد و او که برمیگردد، میگوید: «شاید یه دست دندون چوبی لازم دارم، مثل دندونهای جورج واشینگتن.» ابزارهای براق توی سینیای در همان نزدیکی ولی خارج از دید او جرینگجرینگ میکنند و صدایی از دهان دندانپزشک بیرون میآید که در واقع خنده نیست. میپرسد: «دندونهای جورج واشینگتن واقعا چوبی بود؟» و وقتی میبیند دندانپزشک چیزی نمیداند، میگوید: «پدرت حتما میدونست.» درست است. از آن چیزهایی است که دندانپزشک پیر حتما میدانست ولی او سالها پیش مرده است. توی همین مطب افتاد زمین و مُرد و همه ـ حتی خود او ـ گفتند که خودش حتما میخواسته همینطور بمیرد، هرچند معلوم بود که در واقع چیزی نمیدانند. میگوید: «پدرت مرد نازنینی بود» ولی حرفش با آن دهان بیحس و حرکت شبیه چیز دیگری از آب درمیآید.
هنوز هم روز زیبایی است ولی در دل میگوید کاش ماشین را آورده بود تا میتوانست خودش را سواره به وعدهی ملاقات بعدیاش برساند و توی پارکینگ اپتومتریست بنشیند تا بیحسی دهانش از بین برود، نه اینکه با این آب دهانی که راه گرفته، شهر را زیر پا بگذارد. به آب خونآلودی فکر میکند که توی کاسهی آن دستشویی کوچولوی براق تف کرده و دوباره چانهاش را پاک میکند و به خودش یادآوری میکند که دهانش را باز نکند مبادا روی دندانهایش، مثل هیولاهای ترسناک، لکههای قرمز باشد.
ولی در واقع مهم نیست، چون داخل مطب همهچیز بهسرعت انجام میشود و فرصت نمیکند چیزی بگوید. دختر موفرفری او را به آن اتاق کوچک تاریک میبرد و چشمبندی دستش میدهد، میگوید چانهاش را اینجا بگذارد، پیشانیاش را اینجا؛ چیزی را میچرخاند و میپرسد: «خوبه؟» و منتظر جواب نمیماند. خوب نیست: صندلی زیادی بلند است و پشتش خم شده و ناراحت است ولی دیگر خیلی دیر شده ـ در تَلَقی صدا کرده و بسته شده و دستگاه شروع میکند به تاپتاپ کردن و کف دستش، روی کنترلِ پلاستیکی، از حالا عرق کرده. دستگاه تاپتاپ میکند و چراغها چشمک میزنند و گهگاه شستش روی دگمه مردد میماند و، برای چشمکهایی که مطمئن است جا انداخته، با تاخیر کلیک میکند. حتی تمام که میشود، واقعا تمام نشده؛ باید چشمبند را بردارد و روی چشم دیگرش بگذارد و همهی این کارها را دوباره انجام بدهد. بعد، از آن اتاق تاریک به اتاق تاریک دیگری میرود، تکیهگاه دیگری برای گذاشتن سر، برای گذاشتن چانه؛ و وقتی مستقیم به روبهرو نگاه میکند، جادهی درازی را میبیند با کشتزارهای روشن سبز در دو طرف و انبار علوفهی قرمزرنگی در انتهایش که شبیه انبار علوفهی آن کتاب مصور کودکان است. نه آن کتابی که برای بچههایش میخواند، چاپ جدیدترش که توی کتابخانه پیدا کرده بود، همان که آن پروانهی ناقلا تقریبا در همهی صفحاتش میپرید و از نظر پنهان میشد. انبار علوفهی قرمزرنگ تار میشود و دوباره واضح میشود و امیدوار است مشکل از دید خودش نباشد ولی هنوز نتوانسته چیزی بپرسد که پف ناخوشایندِ هوایی به چشم راستش و به چشم چپش میخورَد و از جا میپرد، هرچند ميبايست آماده باشد.
اتاق بعدی صندلی دیگری دارد و تکیهگاه دیگری برای چانهاش که حالا به گزگز افتاده و وقتی میگوید «راحت نیست» اپتومتریست جوان کمی میزانش میکند؛ هنوز هم درست نشده ولی دستکم چیزی گفته. اپتومتریست وسیلهی عجیبوغریبی را در انتهای دستهی فلزی سیاه جلو و عقب میبرد و به او میگوید به داخل آن نگاه کند. او میگوید: «پریسکوپ بالا.»[۱] ولی اپتومتریست احتمالا جوانتر از آن است که آن فیلمها را دیده باشد. حالا نوبت قسمتی میرسد که واقعا از آن متنفر است، چارتِ بیناییِ روی دیوار و لنزهایی که تند و تند عوض میشوند. کدام واضحتر است: این، یا این؟ تیلیک. یک ـ تیلیک ـ یا دو؟ دوباره یک ـ تیلیک ـ یا دو؟ هیچوقت مطمئن نیست، تغییرات خیلی سریع ولی ناچیزند و او مدتها است مشکوک شده که یکجور وسیلهی کنترل آنجا کار گذاشته باشند، انگار دارند چیز دیگری را اندازه میگیرند. تصمیم میگیرد بپرسد تا به این مرد جوان با آن کراوات صورتی روشنش بفهماند که احمق نیست، که دستش را خوانده، ولی اپتومتریست میگوید: «مدتها پیش.» پس میبایست چیز دیگری گفته باشد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردين ۹۶ ببینید.
*این داستان با عنوان Washington’s Teeth پاییز ۲۰۱۰ در مجلهی All Story منتشر شده است.