مشهدی علیدوست حالا نودوشش سال دارد؛ تنهاترین آدمی که میشناسم. هر روز به او سر میزنم. خودش میگوید: «آقام، دایی علیخان، مرد دلرحمی بود اما بندبند وجودش پی پسر بود و فقط دختر پشت دختر نِصیبش شده بود. مو ششمی بودُم. انگاری یه نیقلیون باریک و سیاه که جستی زده باشُم بیرون. آقام دیگه دلش یاری نداد. شو رفته بود لب شط و ولو شده بود توی خاک و خلا. میگن پاشه ستون کرده بود زیر چونهش و زل زده بود به سیاهیای شط و کلومی حرف نزده بود تا صباح. جون خورشید که از افق زده بود بیرون، یاعلی گفته بود و بلند شده بود و خودشه تکونده بود و لبش جمبیده بود به یه نوم پسرونه. «علیدوست». مو شدم علیدوست. آقام توی جزر و مد خیالاتش فکری شده بود که مو از ئی بچه یه پسر میسازُم.» همهچیز از همین اسم شروع شد؛ «علیدوست». این اسم پسرانه مثل یک مهر چسبید به پیشانی دختر سیهچرده و استخوانی که وقتی به دنیا آمد، طوری گریه میکرد که بندر گوشهایش را گرفته بود تا کر نشود.
مشهدی علیدوست زن عادتمندی است. شبها سه نوبت از خواب بیدار میشود و در هر نوبت یک سیگار اشنو دود میکند. توی رختخواب نیمخیز میشود و توی تاریکی با دستش، کورمالکورمال روی فرش را میجورد تا برسد به کبریت و بستهی سیگارها. بعد همانطور که گیج خواب است، چوب کبریت را میکشد روی سنباده. چوب باریک گوگرددار بر سطح زبر جعبهی کوچک کبریت صدایی میدهد و بعد سرخی کوچکی توی هوا شعله میکشد. شبیه شعلههای گاز پالایشگاه. آنوقت همانطور که دستش را ستون میکند زیر سرش و بالاتنهاش را کمی میدهد بالا، پک میزند به سیگار و خمیازه میکشد و یک خروار دود را میدهد بیرون. دودها دوره میافتند دور دندانهایش. دندانهایی زرد و کرمخورده ــ نتیجهی روزی یک بسته و نیم سیگار کشیدن و پکهای محکمی که قبلا به قلیان میزد. سالهای طولانی، دکاندارهای بازار صفا عادت کرده بودند به او که هر روز بیاید و پایین پلههای دکان دایی حاجی بنشیند و به مجتبی ریقو بگوید برایش آتشی چاق کند.
او فقط یک دفعه تن داد به زمین و جاده. رفت پابوس امام رضا(ع) و یک مشهدی چسبید تنگ نامش و شد مشهدی علیدوست. غیر از آن پاییز خیلی دور که با بقچهای پر از نبات و زعفران برگشت توی دل شرجی همیشگی جنوب و نفسی از سر آسودگی کشید که برگشتم خانه، در باقی روزهای عمر طولانیاش آمُختهی دریا بود. دریا در جانش نشسته بود و حتی تا دستهایش هم بالا آمده بود، در تمام رگهای برجستهی دستهایش که شبیه گرههای تور ماهیگیری پخش شدهاند زیر پوست خشن و زبر او. خشونتی که توی تمام اندامش فرياد میکشد به بیرون. هم از ستبری چهارشانهاش و هم از گونههای آفتابسوختهاش، انگار دو گردالی همیشه برافروخته. زندگی مردانه در او رسوخی قدیمی دارد. از همان وقتی که دایی علیخان به وقت دمدم سحری نودوشش سال قبل از جا خیزید و سر و وضعش را تکاند و گفت اسمش علیدوست باشد، بدنش هم شروع کرد به پس زدن زن بودنش. حالا مدام روی گوشهایش موهای پرپشتتری میروید و سوراخهای بینیاش هم مدام گشادتر میشود و از همان وقتی که پانزده شانزدهساله بود و میایستاد روبهروی لنج ابوفواد و جاشوها را ضبط و ربط میکرد و صدایش را میانداخت روی سرش، از گلویش خشدارترین صدای آن حوالی به بیرون میجهید و گوشها را به فرمان میگرفت.
نودوشش سال، سن پر طول و درازی است. یعنی روزها و شبهای بسیار زیادی که از سر گذشتهاند و حالا خوب یا بدشان مانده یک گوشهای از جان آدمیزاد. مشهدی همیشه میگوید: «آدِمیزاد جونش توئه بالا و پایین زندگی خیلی ساییده میشه اما مو هیچوخت سختترین شوئی که به چشم دیدُمِ اَ یاد نمیبرُم. یعنی کاش میشد یادُم بره اما لامصب عینهو زالو چسبیده به ته قلبُم. همو شوئی که لنج ابوفواد روی آبهای آروم دریای عمان تلوتلو میخورد و مو گوشهی قماره چمباته زده بودُم و ناخدا تنهام گذاشته بود که فکر کنُم. به همهی زندگی وارونه و سروتهُم فکر کنُم.
ستارهها اومده بودن پایین. پاشونِ گذاشته بودن روئه دلُم و هی فشار میدادن. دوست داشتُم برنگردیم بندر. فکر میکردُم بندر و خاکش خفهم میکنن. از اینکه فردا باید دوباره طناب لنگرِ بپیچونیم دور چوب بلند و باید چشم بدوزیم به برق نور خورشید روی آسفالت داغ کوچههای بندر، دلُم به هم میاومد. بِرِی اولین بار یه جایی بودُم که کاری از دستُم برنمیاومد. خسته بودُم و حس کردُم کینهی دایی علیخان، آقام، مث یه بوته خار توی قلبُم اَ هم وا شد و جون گرفت و ریشه دِووند.»
دایی علیخان ناخدا نبود. لنج و کشتی و قایق نداشت اما دکان دو نبش بزرگ و نامداری توی بازار صفا داشت که هیچوقت خالی نمیماند و همهچیز در آن پیدا میشد. نقل مردم بندر بود که هرچه نداری، دایی علیخان حتمی دارد. لنجی نبود که در اسکلهی خرمشهر پهلو بگیرد و سهمی برای دکان او نیاورد. دستودلباز بود و آبروداری میکرد. آبروداری آدمهای ندار. علیدوست از وقتی که بچهی خردی بود، چراغ دکانش بود. کرکرهها را صبح به صبح میداد بالا و شبها دخل را آب و جارو میکرد. دایی چشم میدوخت به او و توی ذرهذرهی خیالش، پسری را میدید بلندبالا که چراغ دکان را روشن نگه میدارد و تابوتش را از زمین بلند میکند و نامش را میگذارد که دهان به دهان بچرخد و بماند و فراموش نشود اما علیدوست آرام و قرار نداشت. مدام از جا میجهید و دوست داشت برود همهی دنیا را ببیند. توی ساحل مینشست و به دورها نگاه میکرد. دلش هیچوقت پی ماندن روی خشکی نبود. لنجها را که میدید یا وقتی که پاچههای شلوارش را میزد بالا و میرفت توی اروند و نزدیک میشد بهشان و دست میکشید روی تکه الوارهای بزرگی از سای و کُنار که شده بودند لنجهایی قوی و پرزور، دلش میرفت پی رفتن. بینیاش میلرزید و پوستش سفت میشد و انگار یک جفت عقاب جوان و قوی مینشستند توی چشمهای براق و خیس و سیاهی که داشت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.