مصطفی دهقانیان|۱۳۹۴

داستان

بهنام‌ ظرف‌ها را یکی‌یکی می‌گرفت، با دستمال‌ خشك‌شان ‌می‌كرد و می‌گذاشت‌شان‌ روی‌ پارچه‌ی سفیدی كه‌ روی‌ پیشخان‌ پهن‌ بود. گفت: «كاش‌ لااقل‌ دیگه دوست‌های‌ خودتو دعوت‌ نكرده‌ بودی‌!»

زن گفت: «به‌ تو مربوط نبود.»

دیسِ چینی بزرگ را گذاشت‌ توی‌ جاظرفی. گفت: «اگه‌ می‌خوای‌ وایسی این‌جا، نق‌ بزنی، می‌رم‌ بیرون.»

بهنام دستمال را پرت كرد كف آشپزخانه. گفت: «به‌خاطر خودت گفتم.»

«تو نمی‌خواد جوش‌ منو بزنی.»

بهنام‌ از آشپزخانه‌ بیرون‌ رفت. توی‌ هال‌ نشست‌ روی‌ كاناپه و تلویزیون را‌ روشن کرد. مرد جوان موبوری كه شلوار جین و كت قهوه‌ای‌ روشنی‌ به‌ تن‌ داشت، جلوی ماشین سیاه‌رنگی‌ ایستاده‌ بود و دستش‌ روی‌ كاپوت بود. گفت‌ همه‌ی ‌كارهای‌ این ماشین‌ خودكار انجام‌ می‌‌شود. بهنام دراز كشید. دستش‌ را که گذاشت‌ زیر سرش، صدای شکسته شدن چیزی را از آشپزخانه شنید. باعجله بلند شد رفت‌ توی‌ آشپزخانه. گفت: «مواظب‌ باش‌ پاتو رو خرده‌هاش‌ نذاری!»

«حیف‌ شد! از اون‌ لیوان‌های‌ پایه‌بلند بود.»

بهنام‌ با جارو و خاك‌انداز خرده‌ها را جمع‌ كرد و ریخت‌ توی‌ سطل‌ آشغال. دستمال‌ را از روی‌ زمین‌ برداشت. به زن که کارِ شستن لیوان پایه‌بلند دیگری را تمام کرده بود، گفت: «بذار من‌ خشكش كنم.»

«لازم‌ نكرده.»

دستمال‌ را گذاشت‌ روی‌ پیشخان. زن‌ گفت: «کاش‌ زودتر صبح‌ می‌شد!»

بهنام‌ روی‌ صندليِ چوبیِ پایه‌بلندِ پشت‌ پیشخان‌ نشست. از آن‌جا صفحه‌ی تلویزیون پیدا بود. گفت: «نمی‌دونم‌ چرا دیگه خبر مرگم‌ جشن‌ تولد گرفتم. بعضی‌ وقت‌ها حالم از کارهای خودم به هم می‌خوره.»

«من برات جشن تولد گرفتم.»

«آره،‌ تو گرفتی.»

از روی‌ صندلی‌ بلند شد و از آشپزخانه‌ بیرون‌ رفت. به صدای بلند گفت: «اگه‌ به‌ اصرار تو نبود، غلط می‌کردم‌ تو این‌ موقعیت‌ جشن‌ بگیرم.»

خودش را ول کرد روی کاناپه. زن گفت: «مطمئن باش اگه‌ از قبل كسی ‌رو دعوت‌ نكرده‌ بودم، محال بود خودم‌ هم‌ بمونم.»
بهنام‌ زل‌ زد به تلویزیون. جوان موبور داشت‌ ماشین‌ را روی جاده‌ی ‌عریضی‌ می‌راند. یكهو هر دو دستش‌ را از روی فرمان‌ برداشت‌ و رو به ‌دوربین‌ از پنجره‌ بیرون‌ گرفت. ماشین‌ چند متر جلوتر، بدون‌ دخالت‌ راننده، کشید کنار و جلوی تابلوی ایست‌ توقف کرد. زن‌ شیر آب‌ را بست‌ و از آشپزخانه بیرون‌ آمد. کمی بعد، وقتی باز برگشت توی آشپزخانه، بهنام صدای جابه‌جا شدن صندلی‌های چوبی را روی سنگفرش شنید. بی‌آن‌که برگردد، گفت: «مواظب کف پات باش! اون‌جا رو باید یه بار جاروبرقی کشید.»

زن آهسته چیزی گفت. باز شیر ظرفشویی را باز کرد. بهنام چشم‌هایش را بست. صدای جوان را می‌شنید که داشت درباره‌ی موتور ماشین حرف می‌زد. کمی بعد وقتی صدای شیر آب قطع شد، چشم‌هایش را باز کرد. زن از آشپزخانه بیرون آمد. گفت: «فردا هفت صبح باید بیدار شیم.»

رفت‌ توی‌ اتاق‌خواب‌ و چند لحظه بعد با ساعت رومیزی برگشت. گذاشتش‌ روی‌ میزِ مقابل کاناپه. گفت: «دلم نمی‌خواد یه دقیقه هم دیر برسیم.»

بهنام‌ به ساعت نگاه کرد که عقربه‌ی کوچکِ سرخ‌رنگش عدد هفت را نشان می‌داد. زن برگشت‌ توی‌ اتاق‌خواب. بهنام‌ دست‌هایش را گذاشت زیر سرش. جوان موبور حالا روی‌ صندلی‌ عقب‌ نشسته‌ بود و داشت به صفحه‌ی ال‌ای‌دی نگاه می‌کرد که پشت صندلی جلو کار گذاشته بودند. برای خودش توی فنجانی قهوه ریخت و آن را گذاشت روی میز کوچکی که به پشتِ صندلیِ جلو نصب بود. ماشین داشت بی‌آن‌که راننده‌ای براندش، از مسیر وسط اتوبان حرکت می‌کرد.

بهنام صدای تلویزیون را کم کرد. بلند شد رفت توی آشپزخانه. زیرسیگاری کریستال را گذاشت روی پیشخان و یکی از قفسه‌های بالا را که چیزی تا پنجره‌ی کوچک آشپزخانه فاصله نداشت باز کرد. دستش را کشید روی لبه‌ی طبقه‌ی بالا و پاکت سیگار را برداشت. برگشت کنار پیشخان. سیگاری بیرون کشید. خواست روشنش کند اما فقط زل زد به صفحه‌ی تلویزیون. جوان موبور ایستاده بود کنار درِ بازِ ماشین و داشت چیزی می‌گفت. بعد با انگشت به جایی پایین در اشاره کرد، به نوشته‌ای که روی صفحه‌ی طلایی‌رنگی حک شده بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوششم، اردیبهشت ۹۶ ببینید.