بهنام دراز كشید. دستش را که گذاشت زیر سرش، صدای شکسته شدن چیزی را از آشپزخانه شنید. باعجله بلند شد رفت توی آشپزخانه. گفت: «مواظب باش پاتو رو خردههاش نذاری!»
توي اين مدت کوتاهی كه اينطرفها ماهيگيري ميكردم، نشده بود اين موقع شب چيزي به قلابم نيفتد. زل زده بودم به آبِ صافِ دریاچه که صداي موتورسيكلتي را از دور شنيدم. برگشتم. چراغش تمام تپهي نزدیک جاده را روشن كرده بود. همين كه رسید چندمتريِ ماشينِ من، چراغش خاموش شد و نگه داشت. توي آن تاريكي معلوم نبود چند نفرند.