شب قبل خواب دید محمدصالح زنده است، دشداشهی نیلیرنگی تنش بود و توی حیاط خانه راه میرفت، به دخترها امر و نهی میکرد و هی میگفت مهمان دارد. دخترها ماهیِ بزرگی را دوره کرده بودند و میخواستند سر و دمش را ببرند اما ماهی زنده و بزرگ بود؛ روی سیمان حیاط بالا و پایین میپرید و دمش را روی خونابههای حیاط میکوبید و شلتاق میكرد. برای خودش غولی بود و آن دخترهای لندوك و نحیف حریفش نمیشدند. عبدالرحمان خودش هم در خوابش بود، گوشهای بغلدست قایق هوریاش نشسته بود، سطلسطل آب توی هوری شكستهاش میریخت و چیزی را پاک میکرد. یک آن توی هوری سرک کشیده و چشمش افتاده بود به لکهی کف قایق که دایرهی بزرگ خون بود، هی پهنتر میشد و مثل مَد بالا و بالاتر میآمد.
از دیروز ظهر قلبش توی مشتش، توی تخم چشمهایش، توی گوشهایش، زیر زبانش حتی مچاله میشد، میكوبید و دلدل میزد. دیروز رفته بود سری به لنجهای كارگاهش بزند که برگشتنی وقتی از كنار دكهی موسی میگذشت یادش افتاد سیگارش تمام شده. رفته بود سیگار بخرد كه پسرك را همانجا توی دكهی موسی دید. موسی چشمش به صفحهی چربوچیل تلویزیون میخ شده بود و سلام قبراق عبدالرحمان را نشنید. دوباره كه عبدالرحمان سلام كرد، پیرمرد سرش را بالا گرفته بود و باگیجی پرسیده بود: «اینو دیدی ناخدا؟» و با دستش صفحهی تلویزیون را نشان داده بود. عبدالرحمان گفته بود: «نه والا، تو تا كمرت رفتی توش، من چطور ببینم؟!» و خندیده بود. پیرمرد همینطور با دهان باز سرش را تكان داده بود و تلویزیون را چرخانده بود تا عبدالرحمان هم ببیند. یك غواص مچاله بود كه سر و صورت و گوشت بدنش بعد از سالها آب رفته بود و فقط پوست نازك و شندرهطوری روی فك و كنار چشمهایش باقی مانده بود. استخوانها و لباس غواصیاش سالم بودند، انگار كه به هم دوخته شده بودند اما دستهایش طنابپیچ بود و روی سینهاش قفل شده بودند. پیرمرد پرسیده بود: «باورت میشه ناخدا؟ بعد سی سال حالا پیدا شده.» عبدالرحمان موتورش را كنار تیر برق انداخته بود و تیز و بز خزید توی دكه. غواص جثهای نداشت و به قد و قامتش میخورد پسربچه باشد؛ این استخوانهایی كه میدید پانزده شانزده سال بیشتر نداشتند. پیشخان را دور زده بود و همینطور دولا خیز گرفته بود و شیار بزرگ و سیاهی میدید كه از زمین دهان باز كرده بود و پر از جنازه بود. چندنفری بالای شیار ایستاده بودند، گریه میكردند و داخل گور را به فیلمبردار نشان میدادند كه معلوم بود خودش هم گریه میكند و هرازگاه دوربینش هم با صدای هقهق خودش تكانتكان میخورد. یكهو یكی از مردها كه چفیهای به سر و صورتش بسته بود خودش را توی قبر به آن بزرگی انداخت، روی جنازهها پِلید و اسم كسی را داد زد. عبدالرحمان كه هنوز چشمش به غواصها بود، پرسید: «اینجا كجان؟ اینا كیان عامو؟» كه یكهو سینهاش سوخته بود و انگار كه میلهی داغی را توی قلبش فرو كرده باشند، نفسش بند آمده بود، صورتش سیاه شده و كف زمین نشسته بود. موسی كه ترسیده بود دستهایش را تكان میداد و چیزی میگفت اما عبدالرحمان نمیشنید، فقط میدید دهان پیرمرد میجنبد و دستوبالش را تكان میدهد اما چیزی نمیشنید، فقط سوت مدامی توی سر و گوشهایش میپیچید و زوزه میكشید، كلافه داد كشیده بود: «گفتی كجا؟» موسی گفته بود: «میگه تو عراق… ابوفلوس… خوبی ناخدا؟» و دست زیر كتف مرد انداخت و ستون بدنش شد تا لااقل روی سكوی دكه بنشیند. وقتی عبدالرحمان روی سكو نشست، فقط توانست بپرسد: «گفت چند تا بودن؟» موسی گفته بود: «خیلی، انگار صد تا، بلكم بیشتر.» همینطور كه گُر گرفته بود و گوشهی دكه عین نعشی افتاده بود، صدای فیلمبردار را میشنید: «هنوز مشخص نیس غواصا زندهبهگور شدهن یا قبلا كشته شدهن و بعدا اینجا دفن شدهن. این گور به كمك محلیهای منطقه پیدا شده و احتمالا مربوط به عملیات كربلای چهاره.»
همانجا توی دكه تصمیمش را گرفت، وقتی آن غواص ریزنقش و بچهسال را دید كه با دستهای بسته چال شده بود یاد محمدصالح افتاد. سالها گذشته بود اما هر وقت به محمدصالح فكر میكرد، گودال آبی را میدید كه پسرك آنجا گیر كرده بود، هی دستوپا میزد و نفسش هم بریده بود. باید میرفت و همهچیز را برای یحیی تعریف میكرد.
صبح كه بیدار شد، یكراست رفت سراغ عكس پوسیدهای كه كنج دولابش گذاشته بود. گوشههای عكس لوله و پاره شده بودند و بیشتر رنگهایش به زردی میزد. دهدوازدهتایی پسربچه و مرد بالغ در عكس چپیده بودند كنار هم و همه پناه یك قایق موتوری نشسته بودند كه توی آب بود و از چینهای پیشانیشان معلوم بود آفتاب ظهر چشمشان را میزند.
همهشان لباس غواصی پوشیده بودند و میخندیدند. سر و صورت و لباسشان گلی بود، حتمنی تازه از آب برگشته بودند كه موهای همهشان خیس و شلالشلال و روی پیشانیها ریخته شده بود. فقط یكی نمیخندید، به چیزی بیرون از قاب نگاه میكرد و انگار حواسش نبود؛ پسر برادرش، محمدصالح. پشت عكس كسی باشتاب نوشته بود: «اول دیماه ۶۵».
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.