منشی چاق بود با لهجهی درهمبرهم و میخورد چهلوپنجساله باشد. با سر به آروین اشاره کرد و به مریضهای توی اتاق گفت: «کارمنده، دیرش میشه میخواد برگرده اداره.»
به آروین گفت: «آرمین، بیا بشین اینجا.» همهی این چند بار به آروین گفته بود «آرمین».
آروین مرخصی ساعتی گرفته بود بیاید دکتر و برگردد. چند نوبت دیر رسیده بود. زن صندلی کنار در را نشان داد. نوبت هرکه بود، آنجا مینشست. زن با مریضها نرمش داشت. بار چهارم یا پنجم آروین فهمید منشی نوبتها را جابهجا میکند. شمارهی چهارده کنارش نشسته بود ولی بیستودو داشت میرفت تو و به دکتر میگفت: «سلام آقای دکتر.»
در سالن انتظار قدم زد. مریضها از دردشان میگفتند. چند نفر سرشان تو گوشی بود. به کاغذ زیرِ دست زن سرک کشید. چند نفر خط خورده بودند. به ناهید گفت: «بعضیا رو بینوبت میفرسته تو.» گاهی پچپچ بالا میگرفت و مریضها به هم نگاه میکردند. با امید و نومیدی به تازهواردها نگاه میکردند یا به کسانی که از اتاق دکتر بیرون میآمدند. گاهی گوشی یکی زنگ میزد. خبر میداد شمارهی سی رفته تو و آنها سیونُه هستند یا هنوز دکتر نیامده یا میگفت: «داریم میریم تو، بعد زنگ میزنم.» در باز میشد و صدای دکتر از لای در میزد بیرون. منشی روسریاش را مرتب میکرد و روی صندلی میجنبید. مثل بلیتفروشهای سینما بود. گاهی آدامس میجوید. به آه و نالهها عادت داشت. تخت سفیدی پای دیوار بود که مریضهای بدحال که نمیتوانستند روی پا بند شوند، روی آن دراز میشدند.
آروین هر ماه میرفت دکتر. درد معده امانش را بریده بود. دکتر گفت: «معدهت رو پر نکن. سس و سوپ و آش و نوشابه و غذاهای تندوتیز نخور.» اما توی فستفود حرف دکتر یادش میرفت. برشهای پیتزا را با ولع میبلعید. روی آن نوشابه بالا میرفت. تنها کارِ مفید قدم زدن از پیتزافروشی تا سینما آزادی بود و گاهی تا پارک ساعی اما نشد که بروند پایین توی پارک. ناهید از پارک میترسید. میگفت از پارک ساعی بدش میآید. بار اول آروین بهتش زد و خندید. سرش را عقب برد و به دختر زل زد. انگار از مریخ آمده یا یک جفت شاخ روی سرش دارد. پرسید: «جدی؟» دختر ساکت بود. باحُجب لبخند زد. آروین پرسید: «از اینجا خاطرهی بد داری؟» و لبخند زد. دختر گفت نه و دنبالش را نگرفت. آروین گفت: «تا حالا نشنیدم.»
وقتی گذرشان به بوستان دنجی بالای ونک افتاد که از بس تُنُک بود خیابان و گنجشکها پیدا بودند، ناهید باز پا توی پارک نگذاشت. آروین شکش برد و فکر کرد لابد این وسط اشکالی هست. دختر گفت از پارک میترسد ولی نه چون اتفاق بدی برایش افتاده. دلیلی نداشت و نمیدانست چرا از پارک میترسد. آروین گفت: «عجیبه!» خندید و گفت دخترها از سوسک و تاریکی میترسند ولی خیلی سالِ پیش هم از مسافرکشهای شخصی نشنیده بود کسی از دار و درخت بترسد.
سرش را به چپ و راست تکان داد. انگار پشهای رفته بود توی گوشش و میخواست درش بیاورد. دنبالش را نگرفت. نمیخواست دختر را برنجاند؛ از سینجیمکردن آدمها بیزار بود. گفت: «آدمیزاد موجود عجیبیه!»
حواسش بود که دختر میتواند دروغ سرِ هم کند. بگوید گوشی دوستش را توی پارک زده بودند و دخترک زهرهترک شده بوده. حتم داشت دلیلی هست و رفت تو فکر. محض دلداری دختر که شرمنده شده بود، هولهولکی شروع کرد به تعریف راست و دروغ خاطراتی از آدمهایی که از چیزهای پیشپاافتاده میترسند؛ گفت ترس از بلندی دارد. گفت دخترخالهی مادرش از آسانسور میترسد و حاضر است پلههای برج میلاد را تا بالا برود ولی سوار آسانسور نشود. دختر خندید و دلگرم شد. پرسید: «برج میلاد چند تا پله داره؟» آروین گفت تا حالا نرفته ولی خیال میکند هزارتایی بشود. آروین گفت اگر از بلندی نمیترسید آن وقت با هم پلهها را میشمردند.
دختر سرش را روی شانه خم کرد و خندید و قاشق بستنی را با ادا به دهان برد. آروین گفت: «از آسانسور که نمیترسی؟» دختر سر بالا انداخت و با شیطنت خندید. بستنی از دهانش بیرون ریخت و خم شد و دهانش را با دستمال پاک کرد و گفت: «ببخشید!» سرخ شد. آروین گفت: «خدا رو شکر که از آسانسور نمیترسی.» روی «آسانسور» تکیه کرد.
تو بستنیفروشی بودند و پیادهرو را تماشا میکردند. آروین گفت به این ترسها میگویند فوبی. ناهید سر تکان داد و آروین گفت ترسهای بیخودی که معلوم نیست از کجا آمدهاند و چطور از بین میروند. شاید تا آخر عمر با آدم بمانند. شاید یکهو غیب شوند اما تا حالا کسی از فوبی خلاص نشده. خندید. دختر گفت: «چه بدجنس!» آروین گفت: «نمونهش دخترخالهم.» گفت همین مسئلهی کوچک دمار از روزگار او و شوهر و دو بچهاش درآورده. خانهشان طبقهی هشتم است و هر روز بگومگو دارند. دختر گفت: «خب پایینتر خونه میگرفتن.» آروین لبخند زد. دختر گفت: «چه شوهر بدجنسی!»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.