قطار ناگهان ایستاد. در ساعت ۳:۳۶ دقیقه، بین دو ایستگاه، بیست کیلومتری مرز هند در خاک پاکستان. در آن گرمای بعدازظهر، کاویتا نگاهی به بیرون انداخت و چیزی جز شورهزار ندید. تا چشم کار میکرد تنها زردی دشت بیانتها بود و درختچههای سترون. کاویتا میدانست جریان چیست. یکی از مردهای توی کوپه، همان مرد قد بلندی که کاویتا قبلا بهش چشم دوخته بود، باخونسردی به زنها گفت تمام جواهرات و چیزهای قیمتیشان را دربیاورند و توی کفششان بگذارند. گفت: «اونها همهجا رو میگردن» و جوری گفت که زن جوانی که آن گوشه نشسته بود از خجالت سرخ شد. دو سه تا از زنها نفسشان را حبس کردند. زن پیری که در کوپه بود گریه میکرد. یازده نفر آدم، منجمله کاویتا و شوهرش ویناد، توی کوپه چپیده بودند. همه از اسلامآباد میآمدند و حالا هفت ساعتی میشد که تنگ هم روی نیمکتهای چوبی این قطار نشسته بودند. زوجی سالخورده که بهنظر میرسید با پسر و عروس میانسالشان سفر میکنند. زن جوانی که در گوشهی کوپه نشسته بود با مادر و برادر بزرگترش سفر میکرد و مرد بلندقد با پسرش بود، یا کاویتا اینجور خیال میکرد، گرچه هیچ شباهتی به هم نداشتند. پسرک بیشتر از هشت نه سال نداشت اما بهنظر میرسید که بهتر از همه آرامشش را حفظ کرده، حتی بهتر از پدرش؛ بهآرامی از جیبش دو تا سنگریزهی تخت، یک تکه طناب کنفی و یک تکه کاغذ، شاید یک عکس، بیرون آورد و توی کفشش گذاشت.
از جایی جلوتر در قطار صدای درگیری شنیدند. چند جیغ گوشخراش و بعد صدای زد و خورد. همه میدانستند که تمام درها را خواهند بست اما کاویتا امید داشت وقتی از غارت قطار فارغ شدند، بگذارند قطار به راهش ادامه بدهد. با اینهمه داستانهایی هم شنیده بود؛ اینکه گاهی اتصالات واگنها را از هم جدا میکنند و هرکدامشان را به یک سمت میفرستند. یک وقتهایی هم مردها را مجبور میکنند پیاده شوند اما به زنها و بچهها اجازه میدهند به سفرشان ادامه دهند. چند باری هم شنیده بود نفت میریزند توی قطار. کاویتا دستش را دراز کرد و دست ویناد را گرفت. میدانست از روی عادت است اما همچنان این کار بهش آرامش میداد. در طول ده سالی که ازدواج کرده بودند، گاهی پیش میآمد که در مورد این موضوع حرف بزنند؛ اینکه کدامشان ممکن است زودتر بمیرد. کاویتا همیشه تاکید کرده بود که میخواهد زودتر برود و نمیتواند رنج زندگی بدون ویناد را تحمل کند اما دروغ میگفت. میدانست که بدون او هم به خوبی از پس همهچیز برمیآید، حتی شاید بهتر از وقتی که او هست. وقتی کاویتا شانزده ساله و ویناد بیستودوساله بود،خانوادههایشان ترتیب مراسم ازدواجشان را داده بودند كه بهجز یکی دو مورد بیحادثه پیش رفته بود، حوصله سربر در واقع. ویناد در مراسم دامادی بسيار خوشتیپ بهنظر میرسید اما وقتی کاویتا یکی دو هفته بعد از عروسی بادقت و طولانی نگاهش کرد، دید پیشانیاش برآمده و چشمهایش بیفروغاند. ماهها آمدند و رفتند و کاویتا فهمید که بیفروغی چشمها دائمی است. شده بود وقتهایی که کنار هم بودند، یک بار یا شاید دو بار برقی به چشمهایش دویده باشد اما باز رو به خاموشی رفته بودند. «چشمهای بیفروغ؟» دوستهایش بهش میتوپیدند که: «خوشحال باش کتکت نمیزنه.» قبول، قبول، کاویتا تسلیم میشد اما پیش میآمد که یواشکی فکر کند شاید این همان چیزی است که میتواند برق چشمهای ویناد را دوباره برگرداند، خشونت.
چهار نفر بودند. آن که اول وارد کوپه شد و گوشهایی بَلبَلی و آویزان مثل برگ کلم داشت، بیشک رئیسشان بود. داخل ایستاد. قمهاش را کنارش نگه داشته بود و از دسته تابش میداد؛ انگار یک دستهگل گرفته باشد دستش. بقیه با چماق و یکیشان با میلهی آهنی پشت سرش جمع شدند. حالا پانزده نفر در کوپهی ششنفره بودند. هوا داغتر و غیرقابل تحملتر از قبل شده بود و مرد میانسال، همان که با زن و پدر و مادرش بود، با فریاد به سمت میلههای پنجرهی قطار هجوم برد و سعی کرد درشان بیاورد. فایدهای نداشت. جوش خورده بودند. زن و مادرش تلاش کردند آرامش کنند ولی زار میزد.
رئيس گفت: «اینجا رو ببین. چه قشنگ، توی این کوپه یه نینی هم داریم.» باخونسردی لبخندی زد و بهنوبت به یکیکشان نگاه کرد، بعد دستش را روی شانهی مردِ کنار پنجره گذاشت و گفت: «بیا، بذار کمکت کنم.» مرد با نگاهی هراسان، صورتش لکشده از رد اشک، دستها و جلوی لباسش لکشده از زنگ آهن پنجره برگشت و نگاهش کرد. رئيس گفت: «بیا، بیا. بذار راه خروجی رو نشونت بدم.» بقیه را کنار زد و مرد را تا دم در همراهی کرد. مرد، هنوز ترسان و لرزان، شوکه از اینکه دارند به بیرون هدایتش میکنند، تعجبش تبدیل شد به تصمیم فرار، تند نگاه آخر را به زن و والدینش انداخت و مثل فشنگ زد به چاک.
برگ کلم لبخند زد. گفت: «میبینید چه راحت بود؟»
همه ساکت ماندند.
پرسید: «کس دیگهای هم میخواد بره؟» مگسی وزوز کرد. همه بیحرکت ماندند، انگار منتظر شنیدن صدای درگیریای بودند که از طرف دیگر کوپه شنیده شد و به دنبالش صدای ضربهای، فریادی و بعد سکوتی مطلق و غیرطبیعی. زن پیر، مادر مردی که کوپه را ترک کرده بود، مویهای طولانی و سوزناک سر داد. رئيس گفت: «خب، خب. این کارها لازم نیست.» بعد صدایش را پایین آورد و دندانهای نیشش بیرون زدند. گفت: «طلا و جواهراتتون.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوهفتم، خرداد ۹۶ ببینید.
* این داستان با عنوان Kavita and Mustafa سال ۲۰۱۵ در مجموعهي The Best American Short Stories منتشر شده است./p>