اهل جایی بودن گاهی ویژگیهای منحصربهفردی دارد که با آنها شناخته میشوی مثل چشمِ بادامی، موی فر و پوست آفتابسوخته. ایمبولو امبوئه، نویسندهی مهاجر کامرونی، از درگيری با موهایش و کودکیاش در کامرون مینویسد؛ از همیشه در اقلیت بودن به شکلهای مختلف.
در تابستان ۲۰۰۲، وارد آرایشگاهی در نیوجرسی شدم و به آرایشگر گفتم موهایم را از ته بزند. دیگر نمیخواستم مو داشته باشم. دیگر حسابی برای صاف کردن موهایم با مواد شیمیایی که پوست سرم را سوزانده و چند تاول یادگار گذاشته، دردسر کشیده بودم. چقدر برای بافتنشان عذاب کشیده بودم؛ دارم از هشت ساعت کشیدن و پیچیدن موها حرف میزنم که بعدش باید برای تحمل درد چند مسکن میخوردم، یا تمام روز از چرخاندن سرم عاجز میشدم.
به آرایشگر که مات و مبهوت ایستاده بود با صدای بلند گفتم از شر این نجاتم بده. سعی کرد قانعم کند به مرتب کردن موهایم رضایت دهم اما گفتم دیگر دلم نمیخواهد چشمم به این موها بیفتد. با اکراه قبول کرد و به حرفم گوش داد و اینطور شد که آن بعدازظهر وقتی از آرایشگاه بیرون رفتم وزش باد را روی پوست سرم حس میکردم. نمیتوانم حسم را توصیف کنم، آزادی تازهی من قابل توصیف نبود.
از آن به بعد موهای فرفری و وزوزی آفریقاییام را کوتاه نگه داشتم و به محض اینکه آنقدر بلند میشد که شانه کشیدن بر زبری آنها به یک جنگ تبدیل میشد دوباره از ته میزدمشان. چند بار این کار را کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم دست بردارم. چرا از موهایم فرار میکردم، از خودم پرسیدم: بهتر و سالمتر نیست اگر آنها را همانطور که هستند بپذیرم؟ مطمئنا آسانتر نیست، این را میدانستم، با وجود این تصمیم گرفتم تجربهاش کنم، مصمم بودم با هر گره و گوریدگیاش روبهرو شوم تا زیبایی را در آن بیابم.
نوامبر قبل، وقتی داشتم گره موهایم را باز میکردم (کاری که دستکم یک ساعت طول میکشید و کلی روغن و صبر لازم داشت)، یکی از دوستانم به من تلفن کرد و گفت در کامرون شورش شده. صدها نفر از هموطنهای انگليسیزبان در کامرون دست به شورش و اعتراض زده بودند. دولت سربازانش را به خیابانها فرستاده بود. بعضی از تظاهرکنندگان دستگیر شده بودند. احتمالا بعضی از آنها مرده بودند. مبارزهی ما «مسئلهی انگليسیزبانها» دوباره در کانون توجه قرار گرفت. آهی کشیدم، آنقدر ناراحت شده بودم که نمیتوانستم حرفی بزنم. یعنی آنقدر که باید بلا سرمان نیامده بود؟
گمان کنم هفت سال داشتم که فهمیدم انگليسیزبان هستم، یعنی جزو اقلیت زبانی کشورم به حساب میآمدم. آن زمان تلویزیون تازه به کامرون رسیده بود و بیشتر برنامههای تنها شبکهی تلویزیون به زبان فرانسه بود. این موضوع برایم چندان اهمیتی نداشت: دههی ۸۰ بود، مثل اکثر بچههای روستا فقط خوشحال بودم که صفحهی تلویزیون هست و میتوانم به آن زل بزنم. موزیکویدیوهایی از سراسر آفریقا پخش میشد و زنان و مردان سفیدپوست در جاهایی که چیز زیادی دربارهشان نمیدانستم میخندیدند. برای بزرگترها که میخواستند بدانند آنسوی روستا چه اتفاقاتی میافتد، اخبار شبانگاهی درست بعد از آنکه به زبان فرانسه پخش میشد، یک بار دیگر به زبان انگلیسی پخش میشد. من که هیچ از جهان بیرون از روستا نمیدانستم، خیال میکردم همهجای جهان کشورها دو زبان دارند. تازه در اوایل نوجوانی وقتی در لیمبه شهر زادگاهم زندگی میکردم، آرامآرام با چالشهای انگلیسیزبان بودن در کشوری که بیشتر مردم آن فرانسه صحبت میکنند، آشنا شدم.
چگونه کشورمان اینطور قسمت شد؟ جز استعمار چه میتواند باشد؟ پرتغالیها ما را «کشف» کردند اما زیاد نماندند. بعد آلمانیها آمدند و چند دهه کشور را در سیطرهی خود گرفتند. بعد از جنگ جهانی اول، مستعمرهی فرانسه و بريتانيا شديم و فرانسه بخش بزرگتر را برای خود برداشت. کامرون فرانسوی در ۱۹۶۰ به استقلال رسید، سال بعد، بخش زیر سلطهی بریتانیا نیز انتخاب کرد که به بخش دیگر بپیوندد. کشور ما بهعنوان دو ایالت کاملا خودمختار از نو متولد شد، قانون اساسی کشور شامل بندهایی بود که اطمینان میداد بخش بزرگتر و فرانسویزبان هیچگونه برتری بر بخش کوچکتر نخواهد داشت.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوهشتم، تیر ۹۶ ببینید.
* این روایت با عنوان ‘With Every Inch, the Challenge Multiplies’: Me and My Afro فوریهی ۲۰۱۷ در مجلهی گاردین منتشر شده است.