صادق ذباح | بخشی از اثر

داستان

نگهبان قطار كه گفت: «مادر، بلیت شما مال فردا شبه.» توی دلم هرچی فحش بود نثار دامادم کردم. منِ پیرزن با این پا با این هزار تا درد بی‌درمان، یک کار از این دختر و دامادم خواستم. خیلی گالفِس تشریف دارند. به طرف گفتند، خیلی گالفسی. گفت، گالفس یعنی چی؟ گفتند، یعنی دست‌وپاچلفتی. گفت، پس ما سه تا خواهریم، یکی از یکی گالفس‌تر. حالا حکایت این دختر و داماد من است، يكی از يكی گالفس‌تر. آن از اسم روی بچه گذاشتن‌شان، این هم از بلیت گرفتن‌شان. حالا ساعت چند است؟ چهار بعدازظهر. زحمت کشیدند برای من بلیت گرفتند و هنر کردند که مثلا من را گذاشتند توی اتوبوس که برسم میدان راه‌آهن. اتوبوس ایستگاه به ایستگاه می‌‌شد. می‌بينم این‌جا که این‌جور نبود، چهار سال پیش هم آمده بودم راه‌آهن، بلد بودم، خرفت که نشده‌ام هنوز. تازه توی پاییز درخت‌های ولیعصر بالایی‌ها زودتر از پایینی‌ها زرد می‌شوند. حالا چرا هرچه اتوبوس می‌رفت، درخت‌ها زردتر می‌شدند. به دلم افتاد نکند اشتباه سوارم کرده باشند. یک دختری ایستاده بود جلوی من. دو تا سیم تو گوشش بود. سرش هم توی گوشی‌اش بود. اتوبوس که ترمز می‌گرفت، هی می‌رفت، هی می‌آمد. گفتم نکند خراب بشود روی من. این هم می‌دید من بال‌بال می‌زنم از پنجره که این‌جا کجا است اما ابدا. انگار نه انگار. دست تکان دادم جلوی صورتش. نخیر. عصا تکان دادم که نگاه کرد. گفتم: «مادر این کجا می‌ره؟» گفت: «تجریش.» گفتم: «یا ابوالفضل.» زدم توی سرم. گفت: «چی شده؟» گفتم: «می‌خوام برم راه‌آهن.» گفت: «برعکس سوار شدی.» دیگر نفهمیدم ایستگاه بعدی چه‌جوری لابه‌لای این‌همه آدم پیاده شدم و خودم را گذاشتم توی ایستگاه که برگردم راه‌آهن. با این پا. با این عصا. باز هم به دختره که راه وا کرد برایم. توی آن هاگیر واگیر نمی‌دانم چی شد گفتم «اسمت چیه مادر». هم‌اسم دخترم بود. جانم در‌آمد ‌اما خودم را رساندم راه‌‌آهن که قطار نرود. حالا ایستگاه شلوغ. غلغله. قبلا سوار می‌شدی می‌آمدی بالا. این ادا اطوارها نبود. یکی توی صف بود. خدا خیرش بدهد. دید من دارم پا به پا می‌شوم ‌آمد کنار گفت: «بیا جای من مادر.» گفتم: «عاقبتت به‌خیر.» یک جوانی بود هم‌سن‌وسال دامادم که بلیت‌ها را می‌گرفت. اسمش را هم روی لباسش نوشته بود؛ اسم قشنگی بود، به قیافه‌اش می‌آمد. گفت: «شناسنامه یا کارت ملی.» دست بردم توی کیفم دیدم ای دل غافل. کیف نیست. گناه مردم را که نمی‌تواند آدم بشورد ‌اما یحتمل توی اتوبوس یکی زده بود. من هم بی‌حواس. ولی کار دختره نبود. توی دلم اسم شما را صدا زدم. گفت: «کارت عابربانک چی؟ داری؟ که اسمت روش باشه.» از وقتی جیب شوهرم خدابیامرز را توی ترمینال جنوب زدند، یک جیب دوخته‌ام داخل پیراهنم که پول‌هایم را می‌گذارم آن‌جا. کارتم هم همان‌جا است. دید و گفت: «تو بلیت نوشته ماسلطان، این‌جا نوشته ماه‌سلطان. کدومش درسته؟» گفتم: «هر جفتش درسته.»

حالا این پله‌های قطار جان آدم را بالا می‌آورد. سوار شدم. ‌آمدم بالا. این دست عصا. این دست بلیت. تو راهروهای قطار آواره. قطار هم راه افتاده. این آقایی هست می‌گردد توی قطار، ‌آمد گفت: «تنهایین؟» گفتم: «می‌بینی که.» گفت: «بدین تا جاتونو پیدا کنم.» بلیت را دید و گفت: «این که مال فردا شبه.» حق دارم فحش بدم به‌شان. نه دیگر حق دارم. حالا گوشی‌ام توی کیفم بود. این‌ها زنگ می‌زنند، دلواپس می‌شوند. گفتم توی دلم به جهنم. من را گذاشت توی کوپه. چهار تا مرد نشسته بودند. گفت: «فعلا بشین این‌جا تا یک فکری بکنم وگرنه ایستگاه بعدی باید پیاده بشی برگردی.» گفتم: «برنمی‌گردم.» عصایم گرفت به عصای یک نفر که نشسته بود روی صندلی دم در. کور بود. نزدیک بود بخورم زمین. باز هم خوب است یک جوانكی پيدا شد گفت: «مادر، بیا این‌جا بشین.» کیف سیاه بزرگی دستش بود. کیف را گذاشت کنار جا باز شود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادونهم، مرداد ۹۶ ببینید.