ازه توی پاییز درختهای ولیعصر بالاییها زودتر از پایینیها زرد میشوند. حالا چرا هرچه اتوبوس میرفت، درختها زردتر میشدند. به دلم افتاد نکند اشتباه سوارم کرده باشند. یک دختری ایستاده بود جلوی من. دو تا سیم تو گوشش بود. سرش هم توی گوشیاش بود. اتوبوس که ترمز میگرفت، هی میرفت، هی میآمد. گفتم نکند خراب بشود روی من.
حالا حسن شیر به سن خاطرخواهی هم رسیده بود و دلش پیش دختری بود به اسم زعفران. زعفران کنیز صرافخان بود. آن وقتها در اصفهان کنیز زیاد بود. همهرقم بودند. سفید، کشمشی، برزنگی. ترکمن، کرد، گرجی، قفقازی. زعفران قفقازی بود. حسن شیر گلویش پیش زعفران گیر کرده بود. زود هم باید میجنبید چون آن وقتها حساب و کتاب نداشت؛ یکهو میدیدی صاحبمنصبی حاکمی چیزی از کنیز یک نفر خوشش میآمد و دیگر هیچ.