مصاحبهی شمارهی ۱۱، ژوئن ۹۶
وینا، ویرجینیا
«خب بابا، اینجوریام، باشه، ولی یه دقه صبر کن، خب؟ میخوام سعی کنی اینو بفهمی، خب؟ ببین. من خودم میدونم چقدر دمغم. میدونم گاهی گوشهگیر میشم. میدونم چقدر سخته اینجور وقتها کنارم باشن، خب؟ باشه؟ ولی اینکه هر دفعه که دمغ و گوشهگیر میشم تو فکر میکنی دارم ولت میکنم و زمینهچینی میکنم که ولت کنم، اینو دیگه نمیتونم تحمل کنم. این اخلاقت که همیشهی خدا میترسی منو داغون میکنه. حس میکنم که انگار باید هر حسی که دارم قایم کنم چون ممکنه تو درجا فکر کنی که مسئله خودتی و من دارم زمینهچینی میکنم که بندازمت بیرون و ولت کنم. تو به من اعتماد نداری. نه، نداری. منظورم این نیست که اگه به گذشتهمون نگاه کنی من از همون اول لیاقت یه عالم اعتماد رو داشتهم ولی تو هنوزم اصلا بهم اعتماد نداری. هر کاری هم که بکنم باز هم امنیت صفره. خب؟ بهت گفتم قول میدم ولت نکنم و تو هم گفتی حرفمو باور میکنی و منم تو همهی این مدت فکر میکردم که باور کردی، ولی نکردی. خب؟ فقط به همین اعتراف کن، باشه؟ تو به من اعتماد نداری. من همهش دارم رو بند راه میرم. میفهمی؟ نمیتونم همهش دنبال این باشم که تو رو مطمئن کنم.»
س.
«نه. نمیگم این اطمینانبخشه. چیزی که این هست اینه که قراره باعث شه تو بفهمی ـ خب، ببین، همهچی شلکن سفتکن داره، خب؟ یه وقتهایی آدم بیشتر از وقتهای دیگه توشه. اینجوریه دیگه. ولی آدم که همیشه سفت نمیگیره. الان انگار اصلا نمیشه سفت گرفت. منم میدونم یه قسمتیش تقصیر منه، خب؟ میدونم خودم هم اون وقتها بهت حس اطمینان نمیدادم ولی نمیتونم گذشته رو که عوض کنم. خب؟ ولی الان الانه و الان حس میکنم اگه یه وقتی نخوام حرف بزنم یا یه کم دمغ شم یا گوشهگیر شم تو فکر میکنی دارم برنامه میریزم که بندازمت بیرون، و این دلمو میشکونه. خب؟ دلمو میشکونه. شاید اگه یه کم کمتر دوستت داشتم یا کمتر به فکرت بودم، میتونستم تحملش کنم ولی نمیتونم. آره، همهی این حرفها واسه همینه. دارم ولت میکنم.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Brief Interviews with Hideous Men #11 سال ۱۹۹۹ در مجموعه داستانی با همین نام منتشر شده است.