ما با نقصهایمان چطور کنار میآییم؟ چقدر تغییرات را تاب ميآوریم و ميپذيريم شبیه خودمان باشيم؛ نه شبيه تصور و انتظار ديگران از ما. چقدر میتوانیم تصویر کلیشهای ذهنمان را از یک صورت زیبا دستکاری کنیم؟ مارتین اِميس نویسندهی مطرح انگلیسی در این روایت از مواجههاش با تغییرات جدید صورتش میگوید.
در نوامبر ۱۹۹۴، چهرهام را گم کردم. خیلی بهش چسبیده بودم؛ راه درازی با هم آمده بودیم. به نظرم میرسید بالکل تغییر کردهام، عوض شدهام.
ولی واقعیت آنقدرها هم که فکر میکردم بد نبود. قیافهام خیلی شبیه چهرهی آلبرت استِپتو نشده بود (ژندهپوشِ پیر قراضهی سریال کارگری و آبگوشتی استپتووپسرش) حالت چهرهی پیرمرد یکجور ملِچملِچِ شتری و لبورچینی داشت. دهانم هم از چاکهای بیشمار، چین و چروک نشده بود. تازه میتوانستم خودم را جای دو شیاد جا بزنم. دندان مصنوعیام را که میگذاشتم میشدم شبیه یکی از شخصیتهای فرعیِ جلف جزیرهی دکتر مورو: یک موجودِ نیمهانسان، نیمهخرگوش و چَر و چِت. دندان مصنوعیام را که نمیگذاشتم شبیه… چهرهام بهنظرم به طرز غریبی متروكه میآمد. دهانم را اگر مقابل آینهای باز میکردم، آن فضاهای خالی ظاهر میشد، آن تونلِ به سوی فراموشی. تازه چشمهایم خبر از آن تونل میدادند، از اینکه مفهومش چیست.
بعد از برگشتن به لندن، باید فکری برای مشکل بازگشتنم میان جمع کنم. با همه مواجه شوم، نگاه خیرهی روبرگرداندهشان را از نو ببینم. اینطور است و چارهای هم ندارم. باید پسرانم را ببینم و آنها هم مرا ببینند: میدانم چه در انتظارم است. تجربه دارم.
در طول ترم تابستانِ سال دوم تحصیلم در آکسفورد، مادرم در هیئتی آواره و گریزان به من سر زد. همراه شوهر دومش، تازه از کارِ دوسالهای در آمریکا برگشته بود و اندكی بعد به اسپانیا میرفت تا شوهر سومش را ببیند. عوض شده بود. جلوههای تغییر شخصیت او نبود که مرا میترساند (زیبایی او هنوز از بین نرفته بود) بلکه خودِ واقعیتِ تغییر بود. از دیدن منظرهی این مادر متناقص خشکم زد. حس میکردم دلم دارد از او یک عقبنشینی تاکتیکی میکند. چون بهتر است آدم خیلی عشق خرجِ آدمی که میتواند بهیکباره عوض شود، نکند. مادرها، پدرها نباید عوض شوند، همانطور كه نباید ترکمان کنند یا بمیرند. نباید این کار را بکنند.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
* اين روایت فصلی است از مجموعه زندگینگارهی Experience که سال ۲۰۰۰ منتشر شده است.