نویسنده وقتی شروع به نوشتن میكند، وقتی دارد با كلمهها و تصاویر و شخصیتها كلنجار میرود تا داستانش را بپردازد، ناخواسته نگاه بعضی نفرات بالای سرش چرخ میخورد و خاطرش را درگیر میكند. گذشته از دیگران، وجدان یا منِ برتر نویسنده هم مثل ناظر نكتهسنج و ایرادگیری آن بالا دستبهكمر ایستاده و منتظر است ببیند چه چیزی از قلم او صادر میشود. در نتیجه نویسنده مدام درگیر است. درگیری بیپایانی با دیگران و با خود. دیگران راجع به نوشتهی من چه فكری میكنند؟ اگر فلان شخصیت یا فلان تصویر را بنویسم، دوستانم چه تصوری میكنند؟ اصلا چه كار به دیگران دارم، خودم آیا نباید فلان جمله را بنویسم و به جایش فلان جملهی دیگر را خط بزنم؟ این حساسیتها نوعی خودنقادی برای بهبود متن است یا زاییدهی وسواس و ترس؟ مرز میان تعهد به مخاطب و ریا و توهم كدام است؟ حنیف قریشی در جستار زیر، در تلاش برای طرح سریع مباحث فوق، تا حدودی تاثیر دیگران و من برتر خود نویسنده را بر كارش و در كل درگیریهای پیدا و ناپیدای اثرآفرین را با خود، اثر و خوانندگان احتمالی واكاویده است.
دشوارترین و سمجترین سوالی که از نویسنده میپرسند این است که دیگران دربارهی نوشتهی او چه فکر میکنند. این دیگران ـ مخالفان بالقوه ـ ممكن است همسر نویسنده، خانوادهاش، همکاران، یك گروه اجتماعی یا همسایههای او باشند. فرقی نمیکند این دیگران دقیقا چه کسانیاند ولی نظرشان برای هنرمندان تازهکار اهمیت فوقالعادهای دارد. همین كه نویسنده به این نظرها میاندیشد، سیلی از نکوهش و انکار ـ و شاید نفرت ـ به راه میافتد. نویسنده بهشدت نگران تاثیر احتمالی واژههایش میشود. ممکن است آشفته، سرخورده و مستاصل شود. بعید هم نیست از نوشتهی خود متنفر شود و از شروع کار جدید بترسد. در اینجا هنرمند دچار خیالات باطلی میشود که جلوی پیشبرد كارش را میگیرد. در حقیقت، آدم موقع نوشتن، از نظر دیگران اطلاعی ندارد. نویسندهی صادق همیشه کارش را با جدیت انجام میدهد و در پایان کار میفهمد که دیگران دربارهی کارش چه فکر میکنند: بیعلاقهاند، شیفته شدهاند یا طور دیگری فکر میکنند اما نویسندهی وسواسی خیال میکند از همان اول کفر مخاطب را درآورده است و «آنها» تلافی خواهند كرد. کاری که اینهمه ناراحتی و دردسر دارد، اساسا به زحمتش میارزد؟
این حرفهای بیسروته را زدم كه بگویم واژهها خطرناکاند و باعث آشفتگی، عصبانیت و تغییر زندگی آدمها میشوند. دانستن این نکته مفید است. هر نویسندهی خوبی میداند که نه برای خود، بلکه برای مخاطب مینویسد: واژهها همچون نیرویی جادویی باید عوالمی غریب و هولناک را آشکار کنند، اما تکلیف «همسایهها» چه میشود؟ آنها در این سناریوی درونی چه نقشی دارند؟ آیا کاربرد واژههای ناخوشایند آنها را از شما فراری میدهد؟
برخی این تعهد اخلاقی را وجدان مینامند. به بیانی خوشبینانه، نویسنده دلسوز و نگران دیگران است و این نیکخواهی هیچ ایراد و اشکالی ندارد ولی مفهوم سوپراِگو یا منِ برتر مسئله را خیلی بهتر توضیح میدهد. بر اساس مفهوم سوپراگو ـ که فروید آن را پس از جنگ جهانی اول مطرح کرد ـ مسئلهی فوق ناشی از تنفر، افسردگی، مازوخیسم و غریزهی مرگ است. وجدان معنای دلسوزی یا نگرانی ـ و شاید نجابت ـ میدهد. این مفهوم فاقد جنبهی شیطانی ـ و شاید سادیستیِ ـ سوپراگو است، که مطابق آن «نیکی» مانع درک حقیقت است. موضوع این نیست که نویسنده با سخن گفتن مرتکب جرم یا جنایت شده است، بلکه او از قبل گناهکار بوده و همیشه همینطور خواهد بود.
در نهایت، مسئلهی پرسش اخلاقی دربارهی آسیب رساندن به دیگران نیست؛ بلکه آسیب به خود و معمای خودآزاری و ترس از تصورات خویشتن است. نویسنده شاید تماشاگر بیاحساسی است که صرفا میخواهد خودش را نشان دهد. هرکسی که سر و کارش با مخاطب باشد با كمی بیشرمی به دنبال وجهه و شهرت است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.
*این جستار با عنوان It Feels Like Crime: The Devil Inside سال ۲۰۱۶ در شمارهی ۴۰ نشریهی Five Dials منتشر شده است.