پارسا در عشق شکست خورده بود. صبح که خیابان هنوز از باران دیشب خیس بود. نه اینکه انتظارش را نداشته باشد. مدتها بود عشق به مرضیه را مانند شیشهای میدید که سنگی به سویش پرتاب شده. سنگ در فرودگاه، در شبِ رفتن، شب بدرقه، پرتاب شده بود. تلاش فراوان او و مرضیه برای کند کردنِ حرکت سنگ نتیجهای نداده بود. مرضیه باید درسش را میخواند. پارسا باید میماند و کارش را میکرد. نمیشد از تعهدات او و او به خانواده و خودشان چشم پوشید. آن روز صبح، وقتی میلیونها پایتختنشین بیدار میشدند که ساعت هشت سر کارشان باشند، تصمیم آخر را گرفته بودند.
از لحظهی خداحافظی پشت اسکایپ، پارسا در آپارتمان کوچکش در طبقهی پنجم ساختمانی در خیابان جمالزاده روی همان مبل همیشگیاش نشسته بود. تیشرت و شلوارک و دمپایی پوشیده و به ابرهای سفید و خاکستری زل زده بود. آن سه سال را مرور کرده بود و آینده را، آیندهی بدون عشق را. در تخیلات خودش مانند غریبهای بود که در شهری متروک و تاریک و ترسناک گم شده اما در پس ذهنش غریزهای هست که میگوید نترس، راه را پیدا میکنی. لیوان چای را دو دستی میگرفت روی سینهاش، سرش را خم میکرد. چشمهایش را میبست. جوری به لیوان فوت میکرد که بخار برگردد توی صورتش و از گرمای آن لذت ببرد. روزش را لیوان به لیوان میگذراند و از صدای آرامشبخش ماشینها و بوی دود لذت میبرد.
گوپگوپگوپ. کسی به در میکوبید. برخاست. ضربات که محکمتر شد، او هم تندتر رفت. در واحد را باز کرد. علیرضا پسر مدیر ساختمان پشت در ایستاده بود. تازه تارهای نازک سبیل پشت لبش سبز شده بود، پیرهن مشکی به تن داشت و گفت: «دزد اومده.» دوید و رفت پایین.
چند ثانیه طول کشید تا پارسا از شهر غریب تخیلاتش به تهران برگردد و از پلهها پایین بدود تا به ورودی ساختمان برسد. علیرضا دم کوچه ایستاده بود، گفت: «تو پارکینگه.» در پارکینگ داخل راهروی ورودی ساختمان بود. نزدیک در اصلی، بازش که میکردی با هشت پله به پارکینگ میرسیدی. پارسا اول که دستگیرهی در پارکینگ را در دستش گرفت ترسید. بعد ابعاد خودش را در ذهنش مرور کرد: مرد ریزجثهای نبود، قدش بالای متوسط، نسبتا چهارشانه و مثل هر جوان تهرانی معمولی دیگری در نوجوانی چند سالی هم رزمی کار کرده بود اما تمام اینها دلش را گرم نکرد تا از راهپله صدای پایی شنید و پس از چند لحظه خود مدیر ساختمان را دید. با ورود آدم دیگری به صحنه جرئت گرفت. در را باز کرد و از پلهها رفت پایین. میان ماشینهای پارکینگ مردی میانسال ایستاده بود. قدش کوتاهتر از پارسا، جثهاش کوچکتر از او بود و پیراهن آبی پوشیده بود. آستینهایش را یک تا زده بود و ساعت طلاییرنگش را میشد دید. شلوار جین توسی پایش بود و یک گوشیِ هوشمند در دستش. در نظر اول با پارسا چندان فرقی نمیكرد، جز در خطوط صورتش كه در هم فرو رفته بودند؛ مثل یك مجسمهی خمیری له شده. پارسا گفت: «سلام برادر.» بلد نبود غیرمحترمانه حرف بزند. خوشبختانه پشت سرش مدیر ساختمان از راه رسید و با صدایی دو گام بالاتر پرسید: «با کی کار داری؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادويكم، مهر ۹۶ ببینید.