مهری رحیم‌زاده| ۱۳۹۶

داستان

همه منتظر می‌ماندند تا ابراهیم بیاید. صفحه‌های لاستیکی را پهن می‌کردند روی میزها و مهره‌ها را می‌چیدند. آن‌ها که می‌خواستند بلیتس بازی کنند ساعت‌ها را صفر می‌کردند و می‌نشستند و گپ می‌زدند تا صدای پای ابراهیم روی پله‌های تخته‌کوب عمارت کلاه‌فرنگی بیاید. صدایی واضح و متفاوت از قدم گذاشتن باقی آدم‌ها، صدای پای آدمی که می‌خواهد حضورش را مخفی کند و نمی‌تواند.
برای ابراهیم همه‌چیز از همین مخفی‌کاری زیاد شروع ‌شد. کتاب‌هایش را با روزنامه جلد می‌کرد که کسی نفهمد چی می‌خواند، هر بار هم با یک روزنامه که کسی از روزنامه‌ها پی به علایق سیاسی یا نظرات اجتماعی‌اش نبرد. قرص‌هایش را از لفاف درمی‌آورد و در جعبه‌های تیره‌ی فیلم عکاسی نگه می‌داشت. موبایل نداشت. کسی نمی‌دانست چه‌کاره است. جوراب‌های راه‌راه می‌پوشید. کسی آدرس خانه‌اش را نمی‌دانست. همه‌ی دعوتنامه‌‌ها و تشویق‌نامه‌های فدراسیون و فیده می‌آمد به خانه‌ی شطرنج رشت. شروع بازی‌اش را هیچ‌وقت نمی‌شد حدس زد، از گامبی نپذیرفته‌ی وزیر تا دفاع کاروکان در آستینش بود اما هیچ‌کدام این‌ها مانع نمی‌شد که هر روز جز چهارشنبه‌های آخر ماه راس ساعت هفت‌وربع نیاید سر بازی. می‌آمد می‌نشست پشت میز سوم و منتظر می‌ماند. حریفش همیشه یک ربع دیر می‌آمد یا ابراهیم همیشه یک ربع زود می‌رسید تا جوانب کارش را بسنجد اما چه جوانبی؟ هیچ‌کس تفسیر این دیر و زود رسیدن را نمی‌دانست. هیچ‌کس نمی‌دانست حریف‌هایش را از کجا پیدا می‌کند. جز پیمان ‌شهرپوری هیچ‌کس با ابراهیم حرف نمی‌زد، یا او کسی را طرف خطاب قرار نمی‌داد. همیشه با یک جمع مجهول حرف می‌زد، با آدم‌های ناپیدا. همه حاضر بودند بنشینند و بازی را ببینند و هیچ‌چیزی از کی و کجا و چطورش نپرسند. حتی بعضی روزها عکاس و خبرنگار و دوربین تلویزیون هم می‌آمد که بازی را ضبط کند. موبایل‌ها که همیشه روشن بود. خودم حداقل شصت‌ونه‌ بازی ضبط‌شده‌ی ابراهیم را توی گوشی‌ام دارم. یک هارد دو گیگ سفارش داده‌ام که فیلم‌ها را بریزم تویش که باز بتوانم بازی‌هایش را ضبط کنم؛ بازی‌هایی که هیچ‌وقت نتیجه‌اش معلوم نیست چون مثل بازی‌های عادی شطرنج به شاه‌مات تمام نمی‌شود. البته باید حرفم را اصلاح کنم، نتیجه همیشه با برد ابراهیم تمام می‌شود اما هیچ‌وقت معلوم نیست چطور قرار است ببرد. خیلی‌ها می‌گویند ابراهیم شرط‌های کلان سر بازی‌اش می‌بندد. من باور نمی‌کنم. هیچ‌کس آن‌قدر احمق نیست که سر سفر اسب شرط ببندد. فکر می‌کنم ابراهیم فقط برای تفریحش این ‌بازی را می‌کند یا برای این‌که چیزی را به خودش ثابت کند.

سفر اسب این‌جور است که شطرنج‌باز باید بتواند اسبش را به تمام خانه‌های شطرنج برساند. همچین بازی‌ای حداقل شصت‌وسه حرکت دارد، شصت‌وسه خانه‌ای که اسب‌ باید بجهد و بچرخد تا به آن‌ها برسد اما فقط همین ‌نیست؛ شطرنج‌باز باید مثل یک بازی عادی حمله‌‌ کند، دفاع کند و مهره‌هایش را پیش ببرد. بنابراین یک دست سفر اسب گاهی تا دویست حرکت و بیشتر پیش می‌‌رود و ساعت‌ها طول می‌کشد. ابراهیم قهرمان این بازی است؛ بازی‌ای که هدفش وقت تلف‌ کردن است، بازی‌ای که برد تویش با شلنگ‌تخته ‌انداختن و ولنگاری حاصل می‌شود، با دور زدن هدف، نادیده ‌گرفتن اصول و کنار گذاشتن همه‌ی چیزهایی که به صورت کلاسیک یاد یک شطرنج‌باز می‌دهند. این‌ها را بعد از بارها که بازی‌اش را تماشا کرده‌ام می‌گویم. او گاهی باید یک مهره را فدا کند، فارغ از ارزش مهره، فارغ از کجایی بازی و نگرانی پایان بازی فقط برای این‌که اسب را در جای خالی‌اش بنشاند. باید از هر جور درگیری که باعث می‌شود اسبش هدف قرار بگیرد فرار‌ کند، خیلی وقت‌‌ها اصلا باید بازی را خلوت کند تا جای بازی برای اسب‌ها باز شود و گاهی فقط باید منتظر بماند و وقت تلف کند تا حریف آن‌قدر پیش بیاید که پشت سرش خالی شود و اسب‌‌ها جولان دهند.

ابراهیم با هرجور شطرنجی بازی می‌کند. یک مهره‌ی اسب‌ سرخ درمی‌آورد جای اسب بی یک می‌گذارد؛ یک مهره‌ که آن‌قدر دستمال شده برق می‌زند. یک بار یکی از روزنامه‌نویس‌ها که برای دیدن مسابقه‌اش آمده بود وسط بازی پرسید، چرا اسب سرخ را می‌گذارد توی بازی و با آن می‌تازد؟ ابراهیم فقط نگاهش کرد و اسبش را بین رخ و فیل حریف چنگال کرد. حریف رخ را حرکت داد و ابراهیم می‌توانست فیل را بگیرد اما رفت در خانه‌ی رخ فراری نشست. خانه‌ها برایش از بردن و مات کردن مهم‌تر بودند. به ریشش که هیچ‌وقت نمی‌تراشید دست کشید و گفت: «یکی این یارو رو ساکت کنه یا ببردش بیرون.»

یک روز جرئت کردم و قبل از این‌که حریفش بیاید، نشستم روبه‌رویش. از توی سالن که کیپ تا کیپ آدم نشسته بود صدا درنمی‌آمد؛ قانونی نانوشته بود که کسی مزاحم مراقبه‌‌ی پیش از بازی ابراهیم نشود. همه ساکت بودند که بشنوند ما چی می‌گوییم. سر جایم تکان خوردم و صاف نشستم. دستم را دراز کردم سمتش و خودم را معرفی کردم. گفتم شیفته‌ی بازی‌اش هستم و می‌خواهم یک جزوه از بازی‌هایش بنویسم و برای فیده بفرستم. حتی چند مسئله هم برای فرار شاه از روی بازی‌هایش طرح کرده‌ام که می‌شود به درد پایان بازی بخورد. تندتند حرف می‌زدم و به ساعتم نگاه می‌کردم تا حریفش نیامده مشتاقش کنم من را جدی بگیرد. گفتم توی مقدمه‌ی جزوه می‌خواهم دلیل این‌جور بازی‌ کردنش را بنویسم، از کی این‌جور بازی را شروع کرد، چرا سفر اسب بازی می‌کند. ابراهیم به جمعیت نگاه کرد و گفت: «سرنوشت‌های بدتر از مردن هم هست، یه وقتی شاید براتون تعریف کنم ولی الان که بازی دارم، بعدشم باید برم پیش مادرم.»

باور نمی‌کردم آدمی به سن ابراهیم مادرش هنوز زنده باشد، فکر می‌کردم خودش پدربزرگ باشد و نوه داشته باشد. گفتم: «منتظر می‌مونم برام تعریف کنید.»

وقتی این‌ حرف را می‌زدم نمی‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد، فقط برای آداب‌دانی گفتم منتظرم یا برای این‌که خیال می‌کردم بعد نوشتن جزوه‌ام استادی فیده را می‌گیرم اما این داستان مثل یک قالب یخ است که تا بخواهم تعریفش کنم آب می‌شود، چیزی که ته داستان است اصلا شبیه اولش نیست. ابراهیم با من حرف‌ زد و من نمی‌دانم چطور باید این‌ها را در مقدمه بیاورم. فكر می‌كنم تنها دلیل گفتن داستانش این باشد كه دلش می‌خواست این‌ چیزها جایی نوشته و ثبت شود. یک‌جاهایی برای سرراست شدن ماجرا خطاب ‌جمع ابراهیم را مفرد كردم، یک‌جاهایی را هم با توصیف موقعیت‌‌ها سعی کرده‌ام فضا و احوالات مکالمه‌مان را منتقل کنم اما حتی یک واو را هم از حرف‌های ابراهیم تغییر نداده‌ام. همه‌ی این ماجرا در یک نشست تعریف نشده اما همه‌اش در یک پاییز بوده و رشت در پاییز شهر بی‌پناهی است. نمی‌شود در خیابان‌ها راه رفت، نمی‌شود در خانه ماند، نمی‌شود روی کاری متمرکز شد. مردم بیشتر توی قهوه‌خانه‌ها و کافه‌ها می‌نشینند و حرف می‌زنند. ما هم همین ‌کار را کردیم. جز یک باری که در خانه‌ی ابراهیم بودیم و صدای قطع و وصل ترانس یخچال قدیمی مثل اعلان حمله‌های هوایی حرف‌مان را قطع می‌کرد باقی گفت‌وگو همه در کافه برادران پشت بانک ‌‌ملی و در کافه‌زیبای سبزه‌میدان انجام شده. جمله‌های در پرانتز تحلیل‌ها و برداشت‌های ذهنی من است که در حین مکالمه مطرح نکردم تا ابراهیم پیوسته‌تر خاطراتش را تعریف کند.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.