هر سال شب عید شکرگزاری، همهمان جمع میشدیم پشت سر پدرم؛ لباس بابانوئل را تا لب جاده میکشید و میانداختش روی چیز صلیبمانندی که خودش با میلهای فلزی توی حیاط سر هم کرده بود. میله در هفتهی بازیهای لیگ تیم ملی فوتبال، لباس فوتبال و کلاه ایمنی راد را تنش میکرد و اگر راد میخواست کلاه را بردارد، حتما باید قبلش به پدر خبر میداد. روز چهارم ژوئيه میلهی فلزی به عمو سام تبدیل میشد، روز كهنه سرباز، سرباز بود و روز هالووین روح میشد. میله آیین پدر بود برای سرزندگی. ما هر بار اجازه داشتیم از جعبه فقط یک مدادشمعی برداریم. یک بار شب عید کریسمس بود که سر کیمی بهخاطر هدر دادن یک تکه سیب فریاد بلندی زد. موقعی که روی غذا سس گوجهفرنگی میریختیم، میپاییدمان و میگفت: «بسه دیگه، بسه دیگه، بسه دیگه.» جشن تولدها کیک فنجانی داشتیم، از بستنی خبری نبود. اولین بار که دوستم به خانهمان آمد، از من پرسید: «ماجرای بابات و این میلههه چیه؟» اما من فقط همانجا نشسته بودم و پلک میزدم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Sticks سال ۲۰۱۳ در مجموعهداستان Tenth of December: Stories منتشر شده است.