مادرم همیشه زیر میز کفشهایش را از پا درمیآورد، پاهایش را روی آنها میگذاشت و مرتب شستش را تکان میداد و خودش را سرگرم میکرد. زنعمو ماشا دوست داشت قوزک پایش را با پاشنهی سوزنی کفشش بخاراند. عمو بوریس هر وقت بحث میکرد پای راستش را میکوبید و میگفت: «تاکید میکنم.» گرومپگرومپ پاشنهی کفش چرمیاش را به کف لینولئوم میکوبید. پاهای بابا به طور مشخص چیز خندهدار خاصی نداشت، غیر از وقتهایی که مطابق معمول جورابهایش لنگهبهلنگه بود.
ما یعنی من و دخترعمو ویولتا دوست داشتیم غذای روزهای تعطیل را زیر میز بخوریم. آنجا دور از چشم بقیه و زیر سه لایه رومیزی به راز پای بزرگترها پی میبردیم و به صحبتهای آنها گوش میدادیم.
بالای سرمان میگفتند: «امروز سالاد خوب شده. بد نیست، یعنی اصلا بد نیست.»
با دهان پر حرف میزدند، ملچوملوچ راه میانداختند، صدای قاشق چنگال و لیوانشان بلند میشد.
عمو بوریس میگفت: «تو پاریس الویه رو بدون گوشت درست میکنن.»
«بیخیال!»
عمو بوریس باعصبانیت پای راستش را کوبید: بوم. «راست میگم. توی کتاب پاریس جشن بیکران خوندهم.»
مادرم انگشتهای پایش را خم کرد و گفت: «ببین الویه بدون گوشت نمیشه. باور کن بدتر از الویه با کالباسه.»
پاشنهی سوزنی زنعمو ماشا موافقت کرد: «الویه با کالباس مال آدمای بیفرهنگه.»
اگر نخودی میخندیدم دخترعمو ویولتا دستش را میگذاشت روی دهانم. انگشتان زمختی داشت که تمرین پیانو از ریخت انداخته بودشان. مادرش او را به کلاس نقاشی و پاتیناژ هم فرستاده بود. میگفت مربی پاتیناژ کمر بچهها را چنان خم میكند که كم مانده مهرههای ستون فقراتشان از هم وا برود و پخش زمین شود. بیچاره دخترعمو ویولتا! من مجبور نبودم به هیچ کلاسی بروم چون پدرم نابغهی خانواده بود. میخائیل لانزمان صدایش میکردند. کلی کاغذ روی هم تلنبار میکرد که با فرمولهای مختلف سیاه کرده بود؛ موقع غذا خوردن و حرف زدن اغلب با حالتی گیجوگول ماتش میبرد و هر کاری را بهآرامی و با پیگیری انجام میداد. زمانی که سالاد الویه آماده میکردیم و پدرم سیبزمینی خرد میکرد، دقیقا چهار برش عرضی و شش برش طولی میزد.
آن زمان سعی میکردم از او تقلید کنم. مادرم بالشی از روی کاناپه برمیداشت و روی صندلیام میگذاشت تا دستم به میز برسد و ظرفی تخممرغ پوستکنده میداد که لباسهای پلوخوریام کمتر کثیف شود. من اهمیتی نمیدادم. هرچند به دخترعمویم ویولتا مسئولیت خیارشورها را داده بودند. من تخممرغ آبپز دوست داشتم چون نرم و صاف بود و قاچ کردنش راحت. تخممرغ را بین انگشت شست و سبابه نگه میداشتم و بهدقت برشهای آن را میشمردم. پدرم که روبهروی من نشسته بود بهتایید سر تکان میداد و گاهی عینک مطالعهاش میلغزید به نوک بینیاش و چون دستهای من از همه تمیزتر بود وظیفه داشتم آن را هل بدهم سر جایش. صدا میزد: «وروجک!» و من از روی بالش سر میخوردم و میدویدم آن طرف میز و عینک را هل میدادم روی پل بینیاش و میگفتم: «همونجا بمون.» ولی اغلب به محض اینکه برمیگشتم سر جایم تا قاچها را بشمرم دوباره سر میخورد.
زمانی که بدون بالش قدَم به میز رسید دیگر اشتیاقی برای قاچ کردن نداشتم. این ماجرا مصادف بود با این قضیه که کموبیش بو برده بودم پدرم آدمی معمولی است؛ معمولی شاید هم تا حدودی حوصلهسربر. وروجک هم دیگر از دُم جنباندن دست برداشته بود.
زمانی که به آمریکا مهاجرت کردیم عادت قاچ کردن تخممرغ بهکلی از سرم افتاد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.
این داستان با عنوان Salad Olivier سال ۲۰۰۸ در مجموعهداستان Broccoli and Other Tales of Food and Love منتشر شده است. ترجمهی داستان با اجازهی نویسنده صورت گرفته است.