دفعهی قبلی هم پنجشنبه رسیدیم اینجا. توی محلهی شنبدیها از زیر یک طاقی پیچکطور و از کنار دیوارهایی بلند و پنجرههایی مشرف به کوچه گذشتیم تا رسیدیم همینجا که دوباره روبهرویش ایستادهام. کافهی حاج رئیس. ظهر و برای ناهار. از در دوتکهی چوبی که رفتیم تو، همهی گرما ماند آن بیرون. همانطور که قول داده بود باد کولر داشت آن تو جولان میداد. کوچک بود و جمعوجور. چند دست میز و صندلی با دیوارهایی که طاقچه داشت و توی طاقچه هم چیزهایی قدیمی. از تلویزیون چهارده اینچ سیاهوسفید و رادیو نفتی گرفته تا سماور نقرهی جهیزیهی مادربزرگها. از طاقچهها، یک دستهگل خشکشده هم یادم مانده. نشستیم پشت یکی از میزها تا برایمان منو بیاورند. همیشه از اینجا حرف میزد، هروقت که توی شلوغیهای تهران دلش برای بوشهر تنگ میشد. گفتم: «اگه من جای تو بودم که توی یه شهر به این گرمی بزرگ شده بودم، دیگه از هر آتیش و گرمایی فرار میکردم.» گاهی به آن روز که فکر میکنم گیج میشوم؛ یكجور گیجی نامعلوم. بین حال خوب و حال بد دست به دست میشوم.
در چوبی جاندار و قدیمی روبهرویم است. انتظار داشتم در چهارطاق باز باشد اما یکی از لنگهها تا نیمه برگشته. هوا تاریک شده اما آنقدر دیر نیست که تعطیل باشند. از داخل صدای همهمه میشنوم. به کوچهی تنگ نگاه میکنم و به جوی پررنگ آب وسط کوچه. بوی غذا از داخل به مشامم میرسد. بوی غلیظ و چسبناک ماهی بر بوهای دیگر غلبه میکند. دور یکی از میزکهای بیرون مردی نشسته و در سکوت به قلیان پک میزند. دشداشهی قهوهایرنگی پوشیده و برای اینکه راحت بنشیند، آن را تا بالای ساق پرمویش کشیده بالا. آخرهای آذر است اما گرما و سرمای هوا به قدری با هم کنار آمدهاند که حتم دارم مرد سردش نیست. ماندهام بروم و روی یکی از چهارپایهها بنشینم یا نه. مثل تمام طول راه از تهران تا بوشهر، دوباره مِنمِن جوندهای در ذهنم بالا میگیرد که برای چه اینهمه راه آمدهای اینجا؟ برمیگردم و دوباره به کافه نگاه میکنم.
آن دفعه غریبه بودم. منو را که خواندم، خندیدم. ماهی کُمگرفته. به خندهام خندید و گفت: «نخند. به شکم میگیم کُم.» گفتم: «میدونم.» بوی توی هوا خیلی غلیظ بود. گرسنهام شده بود. پرسیدم: «لخلخ چیه؟» روی میز کناری دو سه نفر نشسته بودند منتظر تا غذایشان را بیاورند. یکیشان سبیلهای پرپشت زردرنگ و سوختهای داشت. رویش را کرد طرف ما و گفت: «بهترین غذا همی لاخلاخه. بهخدا عامو.» میزمان کنار دیوار بود، پای پنجرهای که شیشههای رنگی داشت. پرسیدم: «این پنجره به کجا باز میشه؟ کوچهی پشتی؟» گفت: «بیا بریم نشونت بدم.» کنار میزمان یک پله بود که میخورد به یک در کوچک و باریک چوبی. در را که باز کرد، حیاط را دیدم. بزرگ نبود. چشمم به پلهها بود که دیدم زن کافهدار از گوشهی یکی از کنجهای حیاط پردهای را کنار زد و با یک سینی آمد بیرون. زن که دید دارم به پلهها نگاه میکنم گفت: «بعدا اگه بخی میتونی بری بالا. هرکی دوست داشته باشه، میره. از بالا دریا معلومن. راحتتر هم میتونی سیل چهارمحل کنی.» نگاه کردم به او که داشت آسمان را نگاه میکرد. نور خورشید زاویهتیز شده بود توی چشمهایش. گفتم: «تو میدونی اون پشت چه خبره؟» و به پردهی پارچهای آویزان در کنج حیاط اشاره کردم. گفت: «بیا بریم. شاید رامون دادن.» از آشپزخانه گرمای مضاعفی میزد بیرون. انگار آن چهاردیواری را روی شعلههای پرواری علم کرده باشند. آن داخل زن مسن آفتابسوختهای نشسته بود کف زمین جلوی یک سینی بزرگ رویی. پیراهن بلندی پوشیده بود. دوتا النگوی نازک طلا هم توی دستش بود. انتظار داشتم روی صورتش، مثلا روی چانهاش، لکهای کمرنگ خالکوبی ببینم، شبیه زنهای قدیمی جنوب اما صورتش فقط چروک داشت. پرسید: «چه میخی؟» اخم کرده بود و هیچ توجهی به من نداشت. یک گیس موی بافتهی سیاه پر از رگههای سفید از زیر شالش آمده بود بیرون.
«نمیدونم لخلخ چیه.»
زن پیر به قابلمهی بزرگی که گوشهی آشپزخانه روی اجاق تکشعله بود اشاره کرد و گفت: «اونجائه.» بعد همانطور که دست گرفت به زانو و بلند شد برود طرف قابلمه به او گفت: «عروسته؟» در قابلمه را برداشت. بخار و بوی سیر و ماهی با هم هجوم آوردند بیرون. دلم ضعف رفت و آب دهانم را قورت دادم. کفگیر را چرخاند توی قابلمه. پلویش شبیه سبزیپلویی بود که تکههای بزرگ ماهی قاتیاش باشد. یک بوی دیگری هم بود. پیرزن گفت: «باید دو سه ساعت زودتر میاومدی تا میدیدی چطور درستش میکنیم.» نگاهم کرد و گفت: «نوم خدا چه خوشگلی دختر. چشم بد دور.»
مرد دشداشهپوش متوجه دستدست کردنم شده. نی قلیان را میگیرد طرفم و میگوید: «زل به چی شدی؟ خو بیو بشین یه گوشه» و بعد چشمم نی قلیان را دنبال میکند که میچرخاند به طرف میزکها. از زیر طاقی نازک رد میشوم و دورترین جا را انتخاب میکنم. مینشینم روی یکی از چهارپایهها. زمان هیولا است، انگار همین دیروز بود كه با هم آمده بودیم اینجا.
همان زن کافهدار قبلی میآید طرفم. سبزهرو و خوشخنده. میایستد نزدیک و همانطور که میگوید «خوش اومدید» چشمهایش برق میزند. انگار بگوید تو را شناختم. بعد با خنده و کمی خجالت و دستپاچگی دستش را بهاشاره میبرد سمت کافه و میگوید: «پنجشنبهها داخل شلوغن.» میگویم: «میدونم. فقط چای میخوام.» سرش را کمی تکان میدهد. انگار بگوید خیالت راحت. رویم را برمیگردانم طرف میزک چوبی کوتاه جلوی پایم و آب دهانم را قورت میدهم. این مدت خیلی گریهام میگیرد. به کوچکترین تلنگری. از داخل کافه صدای آواز میآید. ماه بالای سرمان است و باد بوی دریا را با خودش میآورد توی این کوچه که بهنظرم دورترین کوچهی جهان است.
به زن پیر گفتم: «یه بوی دیگه هم هست که نمیفهممش. شنبلیله؟» بدون اینکه بخندد که بفهمم دارد شوخی میکند یا نه، گفت: «ورد میخونم دختر، ورد میخونم و فوت میکنم روی غذاها.» بعد ادامه داد: «اگه لخلخ بخی از سر همین دیگ سیت میکشم.» چشم گرداندم توی آشپزخانه. شلوغ بود اما تمیز و مرتب. انگار آمده باشم خانهی خانمتاج، مادربزرگم. زن پیر حواسش بود چطور از سر مهر دارم آشپزخانهاش را ورانداز میکنم. برگشت پای سینی روییاش و نهیبم داد: «برو دیگه.». چشمچشم کردم دنبال او اما نبود. از پنجره، حیاط خالی را دیدم و گلدانهای کوچک دورتادور دیوار که هر کدام گل و گیاه تنک و خلوت و کوچکی داشتند. انگار از اول هم آنجا نبود.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوچهارم، دی ۹۶ ببینید.