زن میانسال، کمرخم کمرخم، در حال تی کشیدن موزائیکهای ابر و بادی پشت میز مدیر بود که صدای تلفن روی میز بلند شد. مستخدمه کمر راست کرد، دستکشهای زردش را درآورد و با چینی که به ابروها انداخت، گوشی را برداشت. شماره تلفن را میشناخت. مدیر مدرسه بود. صدایی از آنطرف نمیآمد. باتعجب نگاهی به حیاط مدرسه کرد، خاک پای درخت توت و گلهای محمدی باغچه خیس شده بود. همینطور موزائیکهای تمام حیاط. کی، چهوقت باغچه را آب داده بود؟ با نوک انگشت لاخ مویی را از روی پیشانیاش کنار زد. خوب گوش داد، صدای مدیر نمیآمد، معلوم بود که خانم دارد با کس دیگری توی خانهاش حرف میزند. کلماتی که از آنطرف خط میشنید، گنگ و نامفهوم بود. انگار دست خانم روی دهنی گوشی بود. نفس عمیقی کشید و یاد ماسک روی صورتش افتاد، گوشی را بیخ گوش راستش گذاشت و کش ماسک را دودستی گرفت و کشید و انداخت زیر چانهاش. منتظر شد که خانم مدیر دوباره حرفهای صبح را تکرار کند. وقتی صدای مدیر از توی گوشی بلند شد، دستی به ماسکش کشید و توی دهنی تلفن گفت: «بله گوشی دستمه خانم.»
«چه خبر؟» مستخدمه با صدای گرفته گفت: «گفتید جواب تلفنو نده، منم جواب ندادم. چی میشد اگه تلفنو از برق بکشم؟» مدیر گفت: «عیبی نداره گاهی یکی دو تا از تلفنها رو جواب بدی.»
«میترسم بددهنی کنن. منم نتونم جلوی خودمو بگیرم.»
«حق داری. میفهمم ولی باید صبر کنیم ببینیم تا شنبه چی پیش میآد.»
«تلفنو قطع کنم بهتر نیس خانوم؟»
«نه. ممکنه یه وقت زنگ بزنه.»
«کی زنگ بزنه؟ اون بنده خدا که رفته. نمیدونه چه المشنگهای اینجا راه انداخته و رفته، دیگهام نمیآد. قول میدم دیگه نمیآد. زنگ چی بزنه؟»
«از کی حرف میزنی؟ کی قراره دوباره بیاد؟»
«خودتون گفتید هروقت خواستید تشریف بیارین اینجا. مدرسهی خودتونه. گفتم شاید منتظر زنگ اونید.»
«من یه چیزی گفتم. موقع خداحافظی بود یه تعارف زدم. دیگه این حرفو جایی تکرار نکنی ها.» مستخدمه ابرو بالا انداخت و گوشی را لحظهای از گوشش دور کرد. نمیخواست صدای مدیر را بشنود. دل انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت: «نه خانوم. بهخدا کسی حرفی نزده. همینطوری گفتم. اگرم بیاد پشت در جوابشو نمیدم. درو روش باز نمیکنم. یه بار در روش باز کردیم برا هفت پشتمون بسه… کمرتون بهتر شد؟»
«میخوام دلواپس نباشم ولی نمیشه. تا یادش میافتم کمرم درد میگیره. تو که نمیذاری. همینطوری یهریز حرفی میزنی. یه چیزی میگی دلشوره میندازی تو جونم، بعد میگی کمرت بهتر شد؟ میشه بهتر بشه؟» مستخدمه کلافه ماسک را از زیر چانهاش درآورد و روی فرق سرش بالای گره روسریاش گذاشت و بعد دست بلند کرد طرف تلفن. انگار خانم مدیر میدیدش: «خانوم صالحی، اینو میخواستم ازتون بپرسم. هی حرف تو حرف میآد یادم میره. شما به پنجرهها آب پاشیدید؟»
«آب پاشیدم؟! به پنجره؟ کدوم پنجرهها؟ دوباره بچهها خرابکاری کردن؟»
«حتما یه جای شیلنگ سوراخ شده نفهمیدید. وقتی داشتید گلها رو آب میدادید، آب پاشیده به پنجرهی دفتر. خدا کنه پنجرهی کلاسها لک نشده باشه. من سختمه برم رو نردبون.» صدای خانم مدیر بلند شد طوری که مستخدمه مجبور شد گوشی را کمی دور از گوشش بگیرد: «چی داری میگی؟ من کی گلها رو آب دادم؟ زنگ نزدم که توام بدهکارم کنی. فقط گاهی به تلفنها جواب بده. شاید آقای مولایی زنگ بزنه. موندم جواب اونو چی بدم.»
«پس شما حیاطو خیس نکردی؟» مدیر گوشی را گذاشت. مستخدمه چند لحظه گوشیبهدست ماند، هرچی الو الو کرد جوابی نگرفت. باتعجب مجبور شد گوشی را بگذارد.
ساعت یک ربع از چهار گذشته بود که صدای زنگ حیاط بلند شد. مستخدمه با پای راستش سطل آب را هل داد طرف دیوار و رفت روبهروی قاب تصویری زنگ حیاط ایستاد. دختری با مانتوی آلاپلنگی پشت داده بود به در حیاط و داشت سوی دیگر کوچه را نگاه میکرد. از مقنعه و کولهپشتیاش فهمید که دخترش است ولی باز هم صبر کرد تا دختر صورتش را برگرداند سمت دوربین چشمی. با زنگ بعد، دکمهی بازشوی در حیاط را فشار داد. همزمان صدای زنگ تلفن روی میز بلند شد. با کف دست هوا را هُل داد طرف تلفن، که یعنی خاک بر سرت. اخمش رفت توی هم. تا صدای پای دخترش پیچید توی راهروی ورودی ساختمان، دستکشهای زردش را درنیاورده، نگاهی به قهوهجوش دِلونگی روی میز کرد و بعد دستکشها را درآورد و پشتورو انداخت لبهی سطل آب. صدای پای دخترش که پیچید توی دالان ورودی اتاق گفت: «حتما ناهارم نخوردی؟ حالا زخم معدهم میگیری فدای سرم میشی.» دختر گفت: «خوردم. تو حرص نخور. سلام بر دهقان فداکار» و بعد از راهرو پا گذاشت توی دفتر. رفت طرف مادرش که ایستاده بود روبهروی میز مدیر. روی پنجهی پا بلند شد و گونهی مادرش را بوسید و گفت: «چه بوی وایتکسی… برا سینهت خیلی خوبه. مرهم سینهست. فدای سرم که شدی میفهمی نباید خودتو فدای اینا میکردی» و شانهاش را شل کرد و کولهپشتیاش را با ساعد دست راستش گرفت و با دست چپ بند کوله را گرفت و انداخت روی صندلی کنار دیوار.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.