داشتم مجموعهداستان سرزمین کورها[۱] را میگذاشتم توی کیف که هما ندایی سرک کشید و گفت: «استاد، چند دقیقه وقت دارید؟»
«مثلا چند دقیقه؟»
کامل آمد تو. شانههایش را انداخت بالا و لبهایش را جمع کرد و گفت: «نمیدانم مطلبی که میخواهم بگویم چقدر طول بکشد. نیم ساعت… یک ساعت…» گفتم: «نیم ساعت.» میمِ نیم را هم مشدد ادا کردم هم کشیدم. انتظار نداشت. این بار چشمهایش را ریز کرد. گفت: «زیاد است؟» گفتم: «اگر قرار نبود دخترم را ببرم دکتر، مشکلی نبود…» لبخند زد. گفت: «این که مشکلی نیست، استاد. همینطور که با هم میرویم منزل شما، من توی راه حرفهایم را میزنم و دخترتان را هم خودم ویزیت میکنم.» لبخند زدم. «البته اگر مرا به دکتری قبول داشته باشید.»
«چرا قبول نداشته باشم؟ هما ندایی دانشجوی سال چهارم پزشکی که هر ترم شاگرد اول است و در آینده جزء بهترین پزشکان متخصص این مملکت خواهد شد…» خندید. «قبول نداری؟»
«چرا استاد. صد در صد قبول دارم. خندیدم بهخاطر حالتتان… بامزه بودید… انگار داشتید توی مراسم نوبل معرفیام میکردید.» خندیدم.
«اطلاعاتتان جز در یک مورد باقی درست است.»
«کدام مورد؟»
«اسمم هما ندایی نیست. ندا همایی است.» زدم زیر خنده. گفتم: «معذرت میخواهم.»
«فدای سرتان استاد.» خیلی از این جملهاش خوشم آمد. مطمئن بودم دیالوگی در یکی از داستانهایم خواهد شد. گفتم: «حق بده. سه هفته که بیشتر نیست آشنا شدهایم.» گفت: «همینقدرش هم عالی بود. اینجا استادهایی هستند که چهار سال است مرا هر روز میبینند اما هنوز اسمم را بلد نیستند، حتی جابهجا.» با دست خندهاش را پوشاند. گفت: «منظوری نداشتم.» کیفم را برداشتم. گفت: «با پیشنهادم موافقید؟» همانطور که نگاهش میکردم، فکر کردم چطور میتوانم حضور یک دانشجوی دختر را برای راحله توجیه کنم؟ به دردسرش میارزد؟ دعوا راه نمیاندازد؟ تا مدتها سرکوفت نمیشنوم؟ بعد از این با تدریس کردنم مشکل پیدا نمیکند؟ هما… منظورم ندا است. گفت: «استاد، بفرمایید نه و خودتان را راحت کنید. اینقدر فکر کردن ندارد.»
«یک پیشنهاد بدهم؟»
«بفرمایید.»
«هممسیر میشویم و من حرفهایت را میشنوم.» انگشت اشارهاش را آورد بالا که آفرین. کیفش را از روی شانهی راست انداخت روی شانهی چپ. گفت: «با پیشنهاد جنابعالی موافقم.»
در اتاق سهرابپور را قفل کردم. نمیدانم اگر استاد تماموقت دانشکده بودم یا حتی استاد پارهوقتی که مرتب اینجا درس میدادم، باز حاضر میشدم خطر کنم و با یک دختر دانشجو در راهروها همقدم شوم و تا پارکینگ برویم و بعد سوارش کنم و در طول مسیر خروجی تا دم در زیر نگاه دانشجوها و از در دانشکده زیر نگاه حراست که هر دوی ما را در ماشین خوب برانداز کرد، بیرون برویم یا نه؟ ظاهرا برای هما نه ندا که مهم نبود. پس چرا برای من مهم باشد؟ من که هفتهی دیگر آخرین جلسهی حضورم در این دانشکده است. انکار نمیکنم که دلم میخواهد ادامه پیدا کند. هم از حالوهوای دانشکده خوشم آمده هم از حالوهوای کلاس. سهرابپور برایم گفته بود که خلقوخوی دانشجوهای پزشکی زمین تا آسمان با خلقوخوی دانشجوهای مثلا رشتهی هنر یا ادبیات فرق میکند. هر بیستوسه نفرشان به سه واحد فارسی عمومی بهشدت اهمیت میدهند و مطالب را دقیق دنبال میکنند و از کنار هیچ نکتهای بیاهمیت نمیگذرند. علت را که پرسیدم، به دو نکتهی مهم اشاره کردند. اول اینکه چون رشتهشان بعدها شغلشان میشود و با سلامتی و حیات مردم سر و کار دارند، لازم است از کنار هیچ نشانهای ساده نگذرند و نکتهی دوم اینکه متون پزشکی بهشدت خشک و علمیاند و دانشجو را ناچار میکنند برای پرهیز از نگرش سیاه و سفید، به ادبیات مخصوصا داستان و شعر که احساس و تخیل را درگیر میکنند، توجه بیشتر نشان دهند. بهشان گفتم ادبیات میتواند پل ارتباطی موثری میان شما و بیمارانتان باشد. گفتم شک نکنید که در طول عمر طبابت، مشابه بسیاری از شخصیتهای داستانی را در بیمارانتان خواهید دید. برای همین بود که با توافق آنها، جای تدریس فصل ششم کتاب فارسی عمومی، برایشان چند تا داستان از داستاننویسان برجسته خواندم. بیشتر از حد انتظار استقبال کردند. با داستان دشمنها از چخوف شروع کردم، چون شخصیت اصلی داستان پزشک است و در یک موقعیت حاد که انتخاب میان احساس و وظیفه است، قرار میگیرد. تحت تاثیر قرار گرفتند. دوست داشتم مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی را بخوانم اما با حجمی که داشت، حداقل دو جلسه را به خودش اختصاص میداد. از ناتانیل هاثورن داستان ماهگرفتگی را خواندم که خیلی خوششان آمد. از همینگوی داستان گربه در باران را خواندم که بحثانگیز شد. خیلیها مفهوم داستان را درک نکرده بودند اما وقتی از روی نشانهها ذهنشان را فعال کردم تا با حدس زدن پیش بروند و کمکم به معنای داستان پی ببرند، خیلی لذت بردند. امروز هم داستان پنجرهی باز از اچ اچ مونرو را خواندم که در آن شخصیت دختری پانزدهساله به نامِ وِرا را پرورده که دروغگویی تمامعیار است. ندا گفت: «داستانی که امروز خواندید، مرا به فکر فرو برد. معلوم است وِرا خیلی از دروغگویی لذت میبرد.» به چراغ راهنمایی نزدیک میشدیم. صدای آزاردهندهی موسیقی از یک سانتافه بلند بود. رانندهاش جوانی بود با ریش داعشی. از کنارش که میگذشتیم، سعی کردم با نگاه بهش بفهمانم که خیلی احمقی اما به خودش زحمت یک نیمنگاه را هم نداد. دنده را خلاص کردم و گفتم: «گوشم با توست.» گفت: «اولین بار است که در این باره صحبت میکنم، استاد. اصلا اولین بار است که خودم هم اینطور جدی دارم بهش فکر میکنم.» نیشی به پدال ترمز زدم. ماشین نرم ایستاد. گفت: «و اصلا هم نمیدانم چرا شما را برای گفتن این حرفها انتخاب کردهام؟» خواستم بگویم تو اولین کسی نیستی که من در او این اعتماد را به وجود میآورم. گفت: «شاید برای اینکه فقط یک هفتهی دیگر مهمان مایید.» برای فرار از صدای گوشخراش آهنگ رپ ِجوانِ شبهداعشی شیشه را دادم بالا.
«اگر زد و استاد سهرابپور از وین برنگشتند، شما تا آخر ترم میمانید؟»
«برمیگردد.»
«این را فقط من نمیگویم، همه میگویند که شما از استاد سهرابپور خیلی بهترید.» با اخمی ساختگی نگاهش کردم. لبخند زد. گفت: «استاد خودش هم گفت که شما از او خیلی بهترید.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوپنجم، بهمن ۹۶ ببینید.