یک روز عصر در باز شد. آفتاب زردی از پنجره به ورودی هال رسیده بود. وارد شد و وزن کیفش را میز گرد دم در تحمل کرد که از ورودی هال دیده میشد. مطمئنم آن روز برایش روزی معمولی بعد از روزهای معمولی دیگر بود. انسانها معمولا بعد از عبور روزهای معمولیِ زیاد است که به نتایج غیرمعمولی میرسند یا دست به کارهای غیرمعمولی میزنند. میدیدمش که خم شده تا زیپ چکمهاش را تا ته بکشد. در همان حال نگاهش به کمد سهلتی لویی شانزدهمی گوشهی هال افتاد. چند لحظه همانطور خشکش زد. بعد یک لنگه چکمهاش را از پا بیرون کشید و با لنگهی دیگر در پا، لنگلنگان خودش را به کنار کمد رساند. جوری به کمد نگاه میکرد انگار یادش نمیآمد این حجم عظیم چوب را چه وقت و برای چه منظوری خریده و گوشهی هال گذاشته.
چند قدم عقب رفت. نقش و نگارهای روی درهای کمد، پایههای تراشخورده و تاج کمد اصلا به مبل راحتی جمعوجور اِلشکلِ گلبهیاش نمیآمد، به کوسنهای نارنجی که روی مبل انداخته بود و روی یکیشان به خط خوش نوشته بودند: «این نیز بگذرد…»، به پازلی که به دیوار زده بود و در آن گروهی چتربهدست، حیران در ساحل میچرخیدند، به کلکسیون جغدهایش نمیآمد که بهردیف روی رفی چیده بود که داده بود بالای تلویزیون کوبیده بودند به دیوار، به قالیچهی گردی که با طرحی امروزی کف هال پهن بود. طرح امروزی برای من معنایی نداشت. مهمانهایی که در هال مینشستند، به حرفهای هم گوش نمیدادند و گاهی بدون اینکه چشم از طرف مقابل بردارند خم میشدند و مشتی تخمه در بشقابشان میریختند قالیچه را اینطور توصیف میکردند. انگار زمانهای قدیم اشکال هندسی وجود نداشته که همینطور بینظم بریزندشان وسط قالی.
در کمد را باز کرد. نور غروب به درون کمد خزید. از میلهی کمد هیچ لباسی آویزان نبود. درهای دوم و سوم کمد را هم باز کرد. یک کیف چرمی مدارک پشتش را چسبانده بود به کنج کمد. انگار در که باز شده، نور که ریخته داخل، کیف خودش را به تاریکترین جای کمد رسانده و منتظر بدترین اتفاق نشسته. برش داشت. بازش کرد. داخلش پر از قبضهای آب و برق و تلفن پرداختشده بود که بادقت و مرتب دستهبندی شده بودند. جسم تیرهرنگی کف کمد توجهش را جلب کرد؛ آلبوم عکس. چرخید به سمت میز گرد وسط هال. وقتهایی که مهمان داشت این میز ششنفره میشد. وقتهایی که خودش بود دو صندلی اضافه را کنار پنجره میگذاشت جوری که انگار صندلیها از پنجره نگاهشان را به کوچه دوختهاند تا ببینند کی آن دو سوار غبارآلود از راه میرسند.
وسط هال ایستاده بود و آلبوم ورق میزد. چقدر آن روزها چاقتر از الانش بوده. حالا چند ماهی میشد که سخت ورزش میکرد، فقط میوه و سبزیجات میخورد و احساس میکرد دارد به روزهایی که آدمها دو بار نگاهش میکردند برمیگردد، چرخید و در آینهای که پشتش را به داخلِ درِ کمد چسبانده بود نگاه خریدارانهای به خودش انداخت، وقت گرفته بود خط بین ابروهایش را محو کند. آن روز همانطور که دور میز میچرخید در تلفن گفته بود آن خط که محو شود دیگر نسبت به گذشته از همهچیزش راضیتر خواهد بود، جملهی قصاری را هم چاشنی حرفش کرده بود: «انگار گذشته بر او نگذشته.» برگشت سمت آلبوم عکس که عین جسدی که میخواهند تشریح کنند دراز کشیده بود روی میز. رضایت چند لحظه پیش از صورتش دور شد. خم شد روی آلبوم. در یکی از عکسها که موهایش را طلایی کرده بود و غبغبش ناجور پیدا بود کنار کمد عکس گرفته بود. انسانها معمولا با اشیا عکس نمیاندازند؛ با جالباسی، با جاکفشی، با کمد. بانفرت نگاهی به کمد انداخت، به آن حجم چوبی زمخت که ابعادش هر لحظه بیشتر تهدیدآمیز به نظر میرسید.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردين ۹۷ ببینید.