لازم نیست هیچ چیزی از خودم دربیاورم.
در سالن پروازهای ورودی فرودگاه کلوتن ایستاده و تابلویی کاغذی در دستم نگه داشته بودم که نام کاوالیوف رویش خوانده میشد و احساس خوشبختی میکردم.
پسرمان هنوز یک سالش هم نشده بود. همسرم برای مراقبت از او خانهنشین شده بود و من به هیچ شکل نمیتوانستم شغلی دائمی پیدا کنم. در همهچیز صرفهجویی میکردیم ولی پولی که من از کارهای پارهوقت درمیآوردم، حتی کفاف اجارهی خانه را هم نمیداد و در این اوضاع و احوال دو جشن تولد هم همزمان داشت نزدیک میشد: اول تولد پسرم و بعد همسرم. باید به هر طریقی که میشد پولی برای خرید هدیه دستوپا میکردم. ناگهان سعادت به من رو کرد: از شرکتی که گاهی سفارش ترجمه به من میداد، پیشنهاد کار چندروزهای دریافت کردم. باید در فرودگاه به استقبال مشتری میرفتم، او را به هتل میبردم، سپس به بانک و بعد به مونترو.
با آن کاغذ وسط جمعیت ایستاده بودم و از زندگی لذت میبردم. چیزی که بیش از دستمزد باعث خوشحالیام میشد، امکان دیدار از اقامتگاه نابوکوف بود. مشتری ما در هتل مونتریو پالاس همان اتاقی را رزرو کرده بود که نابوکوف زمانی در آن اقامت کرده بود. به این ترتیب من هم امکان حضور در آن مکان مقدس را پیدا میکردم. با تابلوی کاغذی در انتظار رسیدن پروازی بودم که تاخیر داشت و در همان حال در خواب و خیال میدیدم که چطور پشت همان میزتحریر مینشینم، کشو را باز میکنم و لکهی مشهوری را میبینم که آنهمه دربارهاش خوانده بودم؛ لکهی نابوکوف. حتی میتوانم آن را با انگشت لمس کنم.
آنگاه کاوالیوف را دیدم. بلافاصله شناختمش و البته معلوم است که او مرا نشناخت. حتی تصورش را هم نمیکردم که این کاوالیوف همان کاوالیوف باشد. اینهمه کاوالیوف در دنیا هست.
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که کاغذ را بگذارم کف دستش، رویم را برگردانم و از آنجا بروم.
ولی همسر و دخترش هم همراه او بودند. دخترک حدودا پنجساله بود، به من لبخند زد و عروسک پنگوئنی را که در هواپیما هم از آن جدا نشده بود، به طرف من دراز کرد. نمیدانستم باید با پنگوئن چه کار کنم ولی معلوم شد فقط باید با او آشنا بشوم. اسم پنگوئن پینگو بود.
آنگاه به جای اینکه از آنجا بروم، با کاوالیوف دست دادم و همهی تعارفات مرسوم را بر زبان آوردم: «به زوریخ خوش آمدید. پروازتان چطور بود؟»
به هتل رفتیم. در بُر اُلاک اتاق گرفته بودند؛ گرانترین هتل شهر.
کاوالیوف در ماشین بیوقفه مشغول رسیدگی به مسائلی فوری و فوتی بود. همزمان با دو موبایل صحبت میکرد و در فواصل کوتاه بین مکالماتش با من وارد صحبت میشد. قضاوتهای او در هر موردی جای بروبرگرد نداشت:
«سویسایر ازدسترفته است. هم تاخیر داشتند، هم سرویس دادنشان وحشتناک بود.»
یا: «حالا مگر آلپ چی هست؟ ما هم در آلتای همچین جاهایی داریم.»
یا: «سویسیها به این دلیل اینقدر پیشرفت کردهاند که در دویست سال اخیر کسی دمار از روزگارشان درنیاورده.»
من هم که فقط مترجم همراه بودم و بحث نمیکردم. دستمزدم ساعتی محاسبه میشد.
در همان حال، خاطراتم از کاوالیوف را مرور میکردم: جوانکی لاغر با موهای بوری که به سفیدی میزد، با نشان کامسامول[۱] ، که هیچکس جز او آن را به سینهاش نمیزد و خودش هم موقع بیرون رفتن از پژوهشکده آن را برمیداشت. آنهمه سال گذشته بود و حالا او دوباره پا به زندگی من گذاشته بود، در کتوشلواری گرانقیمت، با شکمی که تشخص از آن میبارید و سری که موهایش زودتر از موعد داشت میریخت.
زمانی هر دو در پژوهشکدهی تربیتمعلم لنین در مسکو درس میخواندیم. من در گروه زبان آلمانی و او در گروه زبان انگلیسی. دو سالی از من بالاتر بود. در کامسامول مسئولیتی اداری داشت و در نشستهای دانشکده و پژوهشکده نطق میکرد. در هیئترئیسهی پژوهشکده همه دوستش داشتند، چون با صدای رسایش رهنمودهای حزب را از جایگاه سخنرانی، مانند بشارتهایی سرورآور، به اطلاع ما میرساند و البته ما هم درست به همین علت دوستش نداشتیم. پس از به پایان رساندن پژوهشکده همان خط کامسامول را در کمیتهی حزبی ناحیهای مسکو ادامه داد. معلوم بود از آن آدمهایی است که تا بالابالاها میرود.
حالا اوضاع و احوال کاملا عوض شده بود ولی کاوالیوف همچنان آن بالابالاها بود و من پایینپایینها.
کاوالیوف اصلا خیال نداشت از خدمات ترجمهی من استفاده کند. در هتل خودش با انگلیسی دستوپاشکستهای کارش را راه انداخت، سپس برای مذاکرهای راهی بانک شد و مرا همراه همسر و دخترش فرستاد که در زوریخ گردش کنیم. همدورهای سابق بلافاصله به من حالی کرد که دستمزدم بابت نوکری است و نه ترجمه.
اسم زن کاوالیوف ایرینا بود. او هم کاملا در شأن کاوالیوف بود: جوان، زیبا و نیازی به گفتن ندارد که بلوند. گردش ما در زوریخ هم کاملا در شأن همسر کاوالیوف بود: گرانترین چیزهایی را که در بوتیکهای خیابان بانهوف پیدا میشد، خرید و بار کرد. یانوچکا، دخترشان، در مغازهها حوصلهاش سر میرفت و من سعی میکردم با حرف زدن دربارهی پنگوئنها سرگرمش کنم.
یانوچکا پرسید: «میدانستی پنگوئنها آنقدر بچهشان را دوست دارند که وقتی روی تخم مینشینند، شش ماه تمام چیزی نمیخورند و جایی نمیروند که تخم یخ نزند؟»
گفتم: «بله، فکر کنم توی تلویزیون در این باره چیزهایی شنیده بودم و بهنظرم پنگوئن پدر است که روی تخم مینشیند.»
یانوچکا تعجب کرد: «واقعا؟» و انگار از این مسئله بابت پدر خودش هم احساس غرور کرد: «پاپا هرچیزی که من دلم بخواهد، برایم میخرد. تازه، به من قول داده مرا سوار پونی کند.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان «Клякса Набокова» آوریل ۲۰۱۵ در شمارهی چهار ماهنامهی «زنامیا» منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان روسی انجام شده.