تی. تی مَندِل در دفترش را قفل کرد، بعد نشست به خواندن نامههای کارشناسهایی که به انتشارات توصیه کرده بودند کتابِ او، ساتیِ مانا، را چاپ نکند. یکی از نامهها توهینآمیز بود، آنیکی اظهار انزجار میکرد. جفتی متفقالقول بودند که ساتیِ مانا ـ «بررسیِ زندگی و نوشتههای رابرت ساتی» ـ نباید منتشر شود. هر دوی نامهها بیاندازه شخصی بودند و جوری نوشته شده بودند که نامعلوم ماندنِ نویسندهشان ردخور نداشت. مندل، استادیار رشتهی بلاغت و هنر ارتباطیِ دانشگاه دولتی برانکس، امیدوار بود سمتی دائمی در دانشکدهشان پیدا کند ولی بدون کتابِ چاپشده از استادتمام شدن هم خبری نبود. کارشناسها عملا میگفتند تی. تی مندل باید اخراج شود اما در هر پیشامد منفی نکتهی مثبتی هم هست. مندل میتوانست این نامهها را بخواند؛ مندل میتوانست ساتیِ مانا را بازنویسی کند. چیزهایی را که قبلا دربارهشان نوشته بود «خوب» یا «بد»، حالا دربارهشان مینوشت «شاید خوب»، «شاید بد». دوشیزه نوجِنت، منشی دانشکده، متن را از نو تایپ کرد، بعد فرستاد برای انتشاراتیِ دیگری. رد شد.
تی. تی مندل در دفترش را قفل کرد، بعد نشست به خواندن نامهها. هرکدام یکجور بودند اما نتیجهگیریشان یکی بود: ساتیِ مانا نباید منتشر شود. باز هم توهین: «منتشر کردن این کتاب بهمنزلهی حمله به شعور خوانندگان است.» توهینها مندل را اذیت نمیکردند. زندگیاش از توهین ساخته شده بود اما دو تا از نقدها اذیتکننده بودند:
«اطلاعات و داوریهای فصل مقدمه پرِ اشتباهاند و نثرش هم جوری است انگار خارجیای نوشته که هیچ شناختی از زبان انگلیسی ندارد و احتمالا دانشش از زبان بومیِ خودش هم خیلی بیشتر از دانش انگلیسیاش نیست.»
آن یکی:
«در فصل مقدمه مندل از بطن زندگی ساتی به او میپردازد، که بد است. سطح باقی متن از مقدمهاش هم پایینتر است.»
مندل با خواندن این انتقادها متوجه شد «حتی کارشناسها هم ممکن است حرفشان یکی نباشد». از این مهمتر، مواردی که حرفهایشان با همدیگر نمیخواند نشاندهندهی فضایی برای فکر کردنِ نویسنده است. احتمالا میتوانست همین فضا را بچسبد و از طریقش ساتیِ مانا را مناسب انتشار کند. جاهایی که حس میکرد اطلاعاتی که داده اشتباه است، تصحیح کرد. با اضافه کردن ویرگول سبک نوشتهاش را به سمت زیباتر شدن برد. چون یکی از کارشناسها گفته بود فصل مقدمه بهترین فصل کتاب است، مندل آخر از همه رفت سراغش. دوشیزه نوجِنت از نو تایپ کرد، بعد ساتی مانا را فرستاد برای انتشاراتی دیگری. رد شد.
تی. تی مندل در دفترش را قفل کرد و افتاد به فکر کردن: من که دانشگاههای لازم را رفتهام، مدرکهای لازم را گرفتهام، تغییرهایی را هم که کارشناسها لازم میدانستند دادهام، پس دیگر چی میخواهند؟ به ذهنش رسید که: کسی نمیتواند آدم را رد کند. فقط خودِ آدم میتواند خودش را رد کند. این بود که ارادهاش را بازیافت و واکنشش شد اینکه انتقادهای تازه را پذیرفت و حسابی افتاد به جانشان. بعضی بندها و صفحات را بهکل حذف کرد جوری که انگار هیچ حرفی نداشتند. نگران بود رشتهی بحثهایش گسسته شود اما زمان کم بود. اگر لازم میشد جایی دستاوردهای حرفهایاش را بیان کند، نمیتوانست بگوید مدتزمانی طولانی مشغول بازنویسی کتابی بوده که قبلا بازنویسیاش کرده بوده. این حرفی بود که هرکسی میتوانست بزند، حتی یک احمق. متن ـ از نو تایپشده، فرستادهشده برای انتشارات دانشگاهیای به اسمِ اینجِردمِریت ـ با نامهای از طرف یکی از ویراستارهای آنجا برگشت: «نصف کتاب ساتی را کم کن. برایش تصویر بگذار.»
تی. تی مندل در دفترش را قفل کرد، لباسهایش را درآورد؛ در سکوت کف زمین غلت زد.
نامه را به همکارهایش نشان داد ـ نه باغرور بلکه همینجوری، انگار از لحنش مطمئن نباشد. گفتند ویراستاره بدون اینکه زیر بار دادنِ قولی برای انتشار رفته باشد از مندل خواسته کتاب را بازنویسی کند و دوباره بفرستد. اخم کرد، پیشانیاش چین خورد و گفت: «هوممم.» همکارهایش زل زدند بهش. آنی فکر کرد چه آدم حقیری است.
مندل ساتیِ مانا را نصف کرد و عکسی از کتابخانهی دانشگاه برانکس، جایی که تحقیق را انجام داده بود، گذاشت داخل کتاب. زیر عکس نوشت: «ممنون.» به ذهنش رسید عکسی از خودش هم بگذارد. ممکن بود بهنظر زیادهروی بیاید ولی کتابهای دانشگاهیای را یادش آمد که عکسِ نویسنده داشتند ـ از جمله کتابی قدیمی دربارهی ساتی. توی کتابخانه دوباره آن کتاب را پیدا کرد اما عکس نویسنده نداشت، فقط طرحی از چهرهی نه نویسنده بلکه ساتی. مندل نزدیک بود بزند زیر گریه. عوضش خندید و ماجرا را برای آدمها تعریف کرد. بعضیها خندیدند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوششم، اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان «Клякса Набокова» آوریل ۲۰۱۵ در شمارهی چهار ماهنامهی «زنامیا» منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان روسی انجام شده.