همیشه قصهای وجود دارد که نمیدانیم واقعی است یا ساختگی و همین ابهام و بازی است که ما را درگیر ماجرا میکند. مارگرت اتوود، نویسندهی کانادایی، در این روایت از بازیای مینویسد که او را به یاد رابطهی نویسنده و خواننده میاندازد، اینکه کدام واقعیت بر خیال چیره میشود.
این بازی را فقط دو بار کردهام. اولین بار کلاس پنجم بودم، در انبار خانهای بزرگ بازی میکردم؛ خانهای بزرگ که مال پدرمادر دختری بود به نام لوئیز. یک میز بیلیارد در انبار بود ولی هیچکداممان از بیلیارد سر درنمیآوردیم. یک پیانوی کوکی هم بود. بعد از مدتی، از خوراندنِ رولهای کارت پانچ به پیانوی کوکی و تماشای بالا و پایین رفتن خودکار کلاویهها خسته شدیم؛ عین لحظههای قبل از دیدن جسد مرده در یک فیلم آخر شبی بود. من عاشق پسری بودم به اسم بیل که خودش عاشق لوئیز بود. یک پسر دیگر هم که اسمش خاطرم نیست، عاشق من بود. کسی هم نمیدانست حالا خود لوئیز عاشق کیست.
تا اینکه چراغهای انبار را خاموش کردیم و قتل در تاریکی بازی کردیم. پسرها دست دور گلوی دخترها میانداختند و دخترها جیغ میکشیدند. هیجان ماجرا خارج از تحمل ما بود ولی خوشبختانه پدرمادر لوئیز به خانه برگشتند و ازمان پرسیدند دارید چه غلطی میکنید.
دومین باری که بازی کردم با بزرگترها بود. آنقدرها باحال نبود، هرچند از نظر ذهنی پیچیدهتر هم بود. شنیدهام که یک بار یک شاعر و شش نفر دیگر قتل در تاریکی را در خانهای ییلاقی بازی کرده بودند و شاعره واقعا میخواسته یکی را بکشد. آخرسر طرف فقط بهخاطر دخالت یک سگ که فرق خیال و واقعیت را نمیفهمیده، دست از کار کشیده. نکتهی این بازی این است که باید بفهمی کِی استپ کنی.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.
این روایت با عنوان Murder in the Dark سال ۱۹۹۵ در مجموعهی Bones and murder منتشر شده است.