فری فقط تا پایان بازی دوام آورد. تا چهار ثانیه قبل از اینکه داور سوت را بزند. همان وقت که اسکار توپ را روانهی دروازهی آلمان کرد. بعد از هفت تا گل خورده. همانوقت که انگار دستی از خفا بیرون آمد و روی ورزشگاه مینیروی شهر بلو هوریزونتهی برزیل و روی آبادان گرد مرگ پاشید. قبل از بازی امیدم به نتیجه بود. برزیل میبرد و میرود فینال. میروم و همین را توی گوش پیرمرد میگویم. میگویم قرار است آبادان قهرمان جام جهانی بشود. میگویم بخیل نباش. درست است رینگ بوکس نیست و قرار نیست تو حریف را ناکاوت کنی اما بیا و مرام بگذار و اجازه بده خوشی توی قلبها و چشمهای ما جابهجا شود اما هفت تا گل، هفت تا گل خورده.
فری پدربزرگم است. من توی خانهای و خانوادهای بزرگ شدم که پسرزایی رسم نگفتهشان بود. مادربزرگم شش پسر زایید تا دینش را به تاریخ زاد و ولد و ادامهی نسل و باقی قضایا ادا کرده باشد. بالای زاییدن شش پسر ابهتی به خودش گرفته بود که انگار جهان را فتح کرده. هر وقت فری سر یکیشان غرولندی میکرده که مثلا درس نخوانده یا از دیوار راست رفته بالا، مادربزرگم با بیقیدی شانه بالا میانداخت که «اوووف! مو گاهی به جونت نق زدم که ئی شش تا نرهخره چطور سیت زاییدم؟ تا همی سو که اینا طفل قشنگوهات بودن. اگه مو همت نکرده بودم که زندگیت عین دل شو ظلمات بود. حالا هم مو خریدار ئی فیس و افادههات نیسُم. خوت میدونی و ئی طفلات.»
سالها بعدتر، سهم هرکدام از برادرها هم یکی یا دو تا یا سه تا فرزند پسر بود. پدر من پسر سوم بود و من هم فرزند سوم او. تنها دختر خانوادهی شلوغ و پرسروصدای فری. وقتی بچه بودم خیال میکردم آخرین کشتی از آفریقا رسیده و کنار اسکلهی خرمشهر پهلو گرفته و فری یا همان فریدون بوکسور از آن پیاده شده. قد یک متر و نودوسه سانت، رنگ پوست کمی روشنتر از سیاهی قیر کف کوچه، شانهها پهن، صاف و زمخت، گونهها برجسته، بینی پخ، چشمها کمی به گوشهها کشیده و پلکها تا حدودی افتاده، با مردمکهایی درخشان به رنگ قهوهای سوخته.
پدربزرگم کارگر شرکت نفت بود. پدر و عموهایم توی منطقهی بهمنشیر بزرگ شدند. منطقهی کارگرینشین آبادان. توی همان سالهایی که فری روزها با صدای فیدوس میرفت سرکار و عصرها هم با همان صدا برمیگشت خانه، یک لیوان چای هورت میکشید بالا و ساک ورزشیاش را برمیداشت و آویزان میکرد به دستهی دوچرخهاش و تا گراند شاپوری پروی بایسیکل پایدون میزد و بعد روی رینگ، رقص پا میرفت و با رویای محمدعلی کلی یک هود به راست و یکی هم به چپ میزد و آدرنالین توی رگهایش غل میزد بالا و نفسش هی غلیظتر میشد و دم و رطوبت هوا بیشتر مینشست روی پوست و لباسش.
پدربزرگم بندهی رویا بود. شاید همین خصیصه ما را اینهمه به هم نزدیک کرده بود. توی خیالهایش همیشه یک چراغ روشن بالای سرش بود. در حالی که همهی جهان در تاریکی نشسته و چشم به او دوخته. همهی جهان نفسش را حبس کرده و زل زده به یکی به دوی پای او که گوشهی رینگ انگار دارد میرقصد. انگار دارد با موسیقی گنگی که پخش نمیشود اما شنیده میشود، میرقصد. پدربزرگم سن و سالش که بالاتر رفت، دستهایش که لاجان شدند و جهانش محصور ماند توی همان آبادان، باز هم دل از رویاهایش برنداشت. این بار فکر کرد یکی از بچههایم. به مادربزرگ میگفت: «طلا، تصور کن. یکیشون اون میون باشه. فشار پنجه پاشونه توی کفش حس میکنم. دستاشونه توی دستکش قرمز میبینم. دونههای عرق روی پوست سیاشون. طلا، انگار از هزار گوشه همهی دنیا داره سیلشون میکنه.»
بعد چشمهایش را میبست و همهی گلهای کاغذی شهر توی لبخندش خودشان را کش و قوس میدادند.
اما اینها همه رویا بود. غروبها وقتی مانند اناری که در دست مچاله شده، تفالهی صورت، دست و بدنش را به خانه برمیگرداند، زندگی واقعی بلد بود جلوی چشمهایش قد راست کند و حتی حالش را بگیرد. وقتی تکه پاره برمیگشت خانه، فارغ از فصل و ماه و ساعت، شش پسرش را شبیه سربازهایی که باید حتما سر وقت پای ایست نگهبانی خود حاضری بزنند میدید که توی کوچه مشغول فوتبال بازی کردن بودند. این شش پسر او را سربلند میکردند و در عین حال ناامید. آنها را توی کوچه میدید، داخل خانه میشد و به طلا میگفت: «بچههات هیچکدوم آدم نمیشن. اینطور که اینا توی کوچه میتنگن و تِیسِه میزنن، مشت هیچکدومشون هیچوقت گره نمیشه. نه یالی و نه کوپالی.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادوهشتم، خرداد ۹۷ ببینید.
بسیار زیبا بود. اخر سر هم باعث شد چند تا دونه اشک چشمهامو تر کنه. متن کاملشو تو ٫ داستان همشهری ٫ خوندم. درود