Mabel Amber

روایت

آدم‌ها بنای زندگی‌شان را روی چیزهای مختلفی می‌گذارند. بعضی خودشان را وقف درس می‌کنند، بعضی کار و بعضی هم فرزند و فکر به آینده‌اش‌ می‌شود دغدغه‌ی زندگی‌شان. آیزاک باشویس سینگر، نویسنده‌ی برنده‌ی نوبل، در این روایت زندگی مردی را تعریف می‌کند که از هیچ تلاشی برای ترقی پسرش دریغ نکرده.

درست است که همه حییمِ کلیدساز صدایش می‌زدند ولی ما این‌جا در آمریکا به امثال او در واقع می‌گوییم لوله‌کش. کارش تعمیر لوله‌های آب بود و تخصصش باز کردن لوله‌ی گرفته‌ی مستراح‌ها که در خیابان ما مشکل رایجی بود.

حییم مردی بود با قامت متوسط، قوی و چهارشانه، با صورتی آفتاب‌سوخته به رنگ برنز و ریشی به همان رنگ. روی لباس‌هایش انگار گردِ زنگار نشسته بود. هنوز جوان بود ولی صورتش چین‌وچروک صورت آدم زحمتکشی را داشت که به خودش رحم نمی‌کند. تابستان و زمستان کت کوتاهی می‌پوشید و چکمه پایش می‌کرد. همیشه لوله، چکش، سوهان، انبردست و لوازم آهنی عجیب‌وغریب دستش بود. حتی صدایش زنگی فلزمانند داشت. روز شَبات‏[۱]‎ ، حییمِ کلیدساز نمازش را در آپارتمان ما می‌خواند و سومین وعده‌ی غذای شبات را با ما می‌خورد. گاهی‌ وقت‌ها که دمی به خمره می‌زد، با من دست می‌داد. دستش هم مثل آهن سفت و محکم بود.

گذشته از باز کردن مستراح‌ها، هرجا مشکلی پیش می‌آمد حییم را خبر می‌کردند: آتش‌سوزی، ریختن سقف، گیر کردنِ در، خرابی اجاق. تنها کسی بود که اهمیت نمی‌داد به دوده و خاکستر آلوده شود. کارهای طاقت‌فرسای دیگری را هم به گردن می‌گرفت. حییم نه‌تنها جزء کسانی بود که در آپارتمان ما نماز می‌خواندند، بلکه عضو گروه داوطلبان شب‌زنده‌دار بود که شب‌ها را با بیماران می‌گذراندند. بعد از یک روز کار سخت، حییم را برای مراقبت از بیماران مبتلا به تیفوس یا هذیان می‌فرستادند که به کمک مردی قوی نیاز داشتند. خداوند به حییم قدرت عطا کرده بود و او با این قدرت به خداوند خدمت می‌کرد. وقتی مردم از حییم خواهش می‌کردند خودش را زیادی خسته نکند، شانه بالا می‌انداخت و جواب می‌داد: «خدا این شونه‌های پَهنو واسه‌ی بار کشیدن داده.»

حییمِ کلیدساز چند دختر داشت؛ کوچک‌ترین فرزندش پسری بود حدود نه یا ده سال بزرگ‌تر از من به اسم زانوِل. حییم به تنها پسرش بی‌اندازه علاقه داشت. هرگز نشنیدم غیر از این پسر درباره‌ی چیزی صحبت کند: زانوِل از الان بلد است هجی کند، زانوِل تازه دارد اسفار پنجگانه می‌خواند، زانوِل شروع کرده به خواندن گِمارا. حییم هنوز هیچی‌نشده تصمیم گرفته بود که زانوِل باید تحصیلِ علوم دینی کند و خاخام شود. هروقت به دیدن ما می‌آمد، می‌گفت: «زانوِلِ من خاخام می‌شه.»

پدر جواب می‌داد: «به امید خدا.»

«من فقط می‌خوام اون‌قدر عمر کنم که ببینم زانوِلِ من درباره‌ی مسائل فقهی تصمیم می‌گیره.»

این فقط آرزو نبود؛ حییمِ کلیدساز هر تلاشی که می‌کرد فقط به این امید بود. زانوِل را برای تحصیل پیش بهترین معلم‌ها می‌فرستاد و از سن خیلی کم لباس‌های فرقه‌ی حسیدیم را تنش می‌کرد. حییم به حاسیدِ‏[۲]‎ جوانی پول می‌داد که مراقب پسرش باشد، با او درس بخواند و درباره‌ی تورات و خاخام‌های فرقه‌ی حسیدیم با او صحبت کند. زانوِل به آموختن علاقه نشان می‌داد ولی با آن پوست روشن، چشم‌های آبی و پازلفی‌های بور شبیه مادرش بود، نه پدرش. کسی باورش نمی‌شد با آن صدای نازک و زیر پسرِ حییم باشد.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.

این روایت باعنوان Chaim the Locksmith سال ۲۰۰۰ در مجموعه‌ زندگی‌نگاره‌ی More Stories from My Father’s Court منتشر شده است.

  1. ۱. شبات یا سَبَت، شنبه، روز تعطیل هفتگی در دین یهود. معنای نمادین آن هفتمین روز آفرینش است. در تورات آمده که خداوند جهان را در شش روز آفرید و در روز هفتم به استراحت پرداخت. [↬] [⤤]
  2. ۲. از مریدان فرقه‌ی حسیدیم، از جریان‌های عرفانی دین یهود [↬] [⤤]