ناداستان قالب جدیدی در ادبیات دنیا نیست، سالها است که از پیوند روزنامهنگاری و داستان زاده شده و در شکلهای مختلف نوشته میشود؛ از گزارشنویسی تا زندگینگاره، جستارهای روایی و تکنگاری. نویسندگان بزرگی در کنار داستاننویسی سراغ ناداستان رفتهاند؛ از همینگوی، گینزبورگ و ترومن کاپوتی تا امروز که والاس و الکسویچ. با توجه به محبوبیت این قالب تصمیم گرفتیم کارگاهی دنبالهدار برای آموزش ناداستاننویسی شروع کنیم و از این به بعد مفصلتر به این موضوع بپردازیم. در قسمت اول کارگاه ناداستان، قلابِ شروع توضیح داده شد؛ اینکه نویسندهی ناداستان چطور میتواند در شروع متن مخاطب را همراهش بکشاند. در قسمت دوم، گشایشهای نمایشی، نویسنده با آوردن چند مثال از ناداستاننویسهای مطرح، روشهایی مثل گفتوگو یا توصیف را برای درگیر کردن خواننده و جذابتر کردن ناداستان آموزش میدهد.
جورج اورول یکی از اولین کتابهایش، آسوپاس در پاریس و لندن، را با صحنهی نمایشیای که در ادامه خواهید دید آغاز میکند. این گشایش فورا ما را در محیطی قرار میدهد که اورول میخواهد دربارهاش حرف بزند. او دربارهی خیابان رو دو کوک دُر چیزی به ما «نمیگوید» بلکه میگذارد صدای حرف زدن ساکنانش را بشنویم و اینگونه خیابان را به ما «نشان میدهد». او آنها را به حرف زدن وانمیدارد تا ما الگوهای گفتاریشان را بشنویم، بلکه آنها را به حرف زدن از چیزهایی وامیدارد که به ما نشان میدهد زندگی در خیابان خروس طلایی چطوری بوده.
خیابان کوک دُر، پاریس، ساعت هفت صبح. رگباری از نعرههای خشمآلود و گوشخراش از خیابان. مادام مونک، صاحب هتل روبهروی هتل من، آمده توی پیادهرو و سر مستاجر طبقهی سوم فریاد میکشد. پاهای برهنهاش را در دمپایی چوبی فرو کرده و موهای خاکستریاش روی شانهاش ریخته است.
مادام مونک: «سلیطهخانم! هوی، سلیطهخانم! چند دفعه باید بگویم آن ساسهای کوفتی را روی کاغذدیواری له نکن؟ فکر میکنی هتل را خریدهای؟ ها؟ میمیری مثل بقیه از پنجره بیندازیشان بیرون؟ زنیکهی لکاته! سلیطه!»
زن طبقهسوم: «گوساله!»
و بعد در یک چشم به هم زدن پنجرهها از همه طرف باز میشوند و ارکستری از نعرهها و فریادها به راه میافتد و نصف خیابان داخل دعوا میشوند. ده دقیقه بعد ناگهان همه ساکت میشوند؛ دستهی سوارهنظامی در حال عبور از خیابان است و همه دست از فریاد زدن کشیدهاند تا آنها را تماشا کنند[۱] .
انتهای گشایش اورول تکنیکی است که روزنامهنگاران به آن «پایان طبیعی» میگویند: وقتی مردم مشغول تماشای دستهی سوارهنظام میشوند، همهی کُنش صحنه تمام میشود. این تکنیک فرصتی کاملا طبیعی به نویسنده میدهد تا قدمی به عقب بردارد و چیزهای بیشتری دربارهی زندگی در این خیابان سنگفرششده به خواننده بگوید.
ناداستاننویسهای خوب ارزشِ وجود مکالمه در متن را میدانند. آنها متوجه قدرت مکالمه برای جلب توجه خواننده از همان ابتدای متن هستند. ناداستانی که به ما اجازه ندهد فعل و انفعالات انسانی را بشنویم، معمولا خوانندگانش را از دست میدهد.
بروس چتوین در کتاب مشهورِ در پاتاگونیا، که دربارهی دیرینهشناسی است، فصل بیستم را با مکالمهای بسیار ساده ولی شفاف آغاز میکند. هرچند ما صدای خودش را در این مکالمه نمیشنویم، حضورش را حس میکنیم. او در خط دومِ این پاراگراف، به معنای واقعی کلمه، توی صحنه دست میبرد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این جستار فصلی است از کتاب Writing Creative Nonfiction: Techniques for Crafting Great Nonfiction که سال ۲۰۰۱ منتشر شده است.