هرگز تابستان شعر ننوشتهام. شکوفایی و تابندگی زیاده برایم هوسناک بودهاند. تابستان افسرده بودم. پاییز نغمهای دنیا را فرا میگرفت. مه را دوست داشتم، سرما و قدوم تاریکی را. برف برایم مقدس بود و از آن هم زیباتر، مقدستر، طوفانهای گرم و وحشی اول بهار. در سرمای زمستان، شبها افسونگرانه درخشان و تابان بودند. صداها مبهوتم میکردند. رنگها حرف میزدند. ناگفته پیدا است همیشه تنها بودهام.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان از مجموعهداستانهای کیوساکو یومهنو انتخاب شده که سال ۱۹۹۲ منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان ژاپنی انجام شده.