(همانا بهتر آن است که در باغی آرام بنشینید و در این نبشته بیندیشید.)
یکی از آدمیان نخستین، رها در پهنهی سرزمینی که تازه به دست قبیلهاش افتاده بود، سرگردان ره میسپرد. نخستین روزهای بشر بود و آدمیان هنوز نه صاحب اندیشه بودند و نه آگهی.
مرد در دشتی از علفهای پرپشت ره میسپرد که کرانه بر افق میسایید. از سپیدهدم ره سپرده و لحظهای نیاسوده بود.
در ساعت مقدر، خورشید در افق از نظر پنهان شد. نه صدایی برمیخاست، نه نسیمی میوزید. در آن طبیعت که میشد هر لحظه آبستن خطری باشد، سکوت بود و سکون و منظرهی سرزمینی بیکران که در زیر علفهای کوتاهش چیزی از نظر پنهان نمیماند و همین احساس امنیتی کامل به او میبخشید.
مرد خرسند و مطمئن همچنان ره میسپرد.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان La idea de soledad سال ۱۹۲۴ در مجموعهداستان Filosofícula منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان اسپانیایی انجام شده.