مردم آرکالی شاعران را در دروازههای شهر روی تیرکهای افراشته به صلیب میکشیدند. آنها را چند شبانهروز آنجا رها میکردند، با میخهای نازک و حناییرنگی کوبیده در کف دستهایشان و بدنهای برهنهای در معرض باد و نگاهها. خوشاقبالترینها خیلی زود از تشنگی میمردند. دیگران مدت زیادی رو به مرگ میماندند بیآنکه هرگز چیزی از رنجشان بکاهد.
نزد این مردم شاعری حرفهی بدیمنی به حساب میآمد، حرفهای که جایگاه جغرافیدانان و ریاضیدانان را که از قرنها پیش مستبدانه آن سرزمین را اداره میکردند از بین میبرد.
سرزمین ناپایداری بود، هر چیزی امکان داشت، طوری که کار اهالی آن دو طبقه بیوقفه تغییر میکرد: به محض تمام شدن یک نقشهی جغرافیایی باید آن را دوباره میساختند چون طی تهیهی نقشه رودی طغیان میکرد یا باتلاقی پس مینشست و چشمانداز عوض میشد. نظریههای محاسبه که روی پایداری خاکها، قدرت باد و سرعت رودخانهها بنا شده بودند بهسرعت کاربردشان را از دست میدادند و همهچیز میبایست از نو شروع میشد. از این رو، در مدتزمان زندگی که سخت کوتاه بود، مردم همیشه در حال سنجش زمین و ساختن قضیههای ناپایدار ریاضی بودند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.
این داستان با عنوان Arcalie سال ۲۰۰۳ در مجموعهداستان Les Petites Mécaniques منتشر شده است. ترجمهی داستان از زبان فرانسوی انجام شده.