تند و چابک، تیزپا از پلههای طبقهی اول فروشگاه بزرگ بالا میرفت. تو چشمهای پیرزن میدوید؛ در پلهها، طبقهها. جورابهای صورتی و کفشهای سفیدِ دخترکی گمشده کودکی و جوانی آرزومند پیرزن را پیش چشمش زنده میکرد. در خیال و وهم، گیج و گول و گُم و سرگردان پابهپایش، پی گذشتهاش، میدوید؛ میرفت.
طبقهی دوم اسباببازیها بودند، عروسکها، ماشینهایکوکی. دخترک عروسکی برداشت. بغل کرد. عروسک موهای بور و بلند داشت، چشمهای آبی. خانم فروشنده آمد. اشاره کرد به پیرزن: «این مادربزرگت است؟» دخترک شانه بالا انداخت. عروسک را سفت به سینهاش چسباند: «نه، مادربزرگم را گم کردم.»
«او تو را گم کرده یا تو او را؟» و خندید، عروسک را از بغل دخترک گرفت. گذاشت سر جاش. گفت: «پیدا میشی» و رفت.
پیرزن نگاهی به دخترک انداخت و نگاهی به عروسک: «دوستش داری؟» دخترک لبهایش را جمع کرد: «شاید، نمیدانم.» پیرزن دستش را پیش بُرد: «من زهرهام.» دست تپُل و نرم و گرم دخترک را گرفت تو دستش. چشمهای دخترک گِرد شد: «من هم زهرهام!»
«چه اتفاقی! شدیم دو تا زهره. دوستان قدیمی. سلام، چه طورید؟»
از کیفش دو تا شکلات درآورد. شکلاتها توی دو دهان؛ شیرین شناور تو بزاق، آب دهان. زیر دندانهای سفت و سفید و تیز. شیرین تو دهان کُند، چسبیده به دندانهای مصنوعی و لقولوق، ملچوملوچ. آبِ شیرین و شکلاتی از کنار لبهای چروک راه افتاده بود.
دخترک از پلهها بالا میرفت. پیرزن داد کشید: «نفسم گرفت، یواشتر.» از آسانسور میترسید: «یک بار توش ماندم.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.