گفت اول پیاده شدند و بعد رفتند رسیدند به خانهای که معدنش تعطیل بود و توی اتوبوس گیر افتادند و سرما پوستشان را چرمی کرده بود و آفتابِ بالای سرشان آب بدنشان را بخار. بعد رسیدند به کارخانهای که فشنگ تولید میکرد، چه فشنگهایی.گُل جمع میکردهاند که صاحب کارخانهی کشتیسازی میآید و میگوید باید تمام پرندههایی را که آزاد کردهاند به قفس برگردانند. آنها هم سوار اسبها میشوند و از کارخانهی پارچهبافی بیرون میزنند اما یکیشان چندتایی دلفین از کارخانهی کاغذسازی با خودش آورده. بهش میگویند: «کی حال کتاب خوندن داره؟ این زرافهها رو بذار کنار، لاکپشتها توی راه میمیرن.» اما میگوید: «نمیتونم از این فیلها دست بکشم، این یوزپلنگها رو آوردهم تا با خرچنگها بازی کنن.»
خلاصه اینکه کرگدنها را بغل میکنند و میروند و میرسند به میدانگاهی تاریک و یکهو شب مینشیند تو روز و از تو تاریکی مِه بیرون میآید و از توی مه اول شاخهای یک بز بیرون میزند و بعد هم بقیهی بز بیرون میآید و به آنها میگوید: «شما ماشین خبر کرده بودید؟» آنها هم با سر تایید میکنند. دکتر هم به آنها میگوید علاجتان این است که توی این شب تاریک و سر این جادهی باریک از همه جدا شوید و بعد مهندس دوباره به مه برمیگردد و مه هم به تاریکی برمیگردد و آنها هم از هم جدا میشوند و بعد آنها را گم میکند و من را اینجا میبیند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.