اول خیال کردیم بازیاش گرفته. دستوپا زدنش که بیشتر شد و تقلا کرد، تازه به صرافت افتادیم که یک نفر دارد جلوی چشممان غرق میشود. همه ایستادند به تماشا. بهجز من که همچنان با تکه چوبی روی شنهای خیس ساحل نقش میزدم. آنهایی هم که توی آب بودند لابد هیچکدامشان شنا بلد نبودند. مات مانده بودند به تماشای غریق. حتی فریاد هم نمیزدند. حتی جیغ هم نمیکشیدند. فقط تکرار میکردند: «داره غرق میشه. داره غرق میشه.»
یکی از مردهای آفتابسوختهی کنار ساحل پرید توی آب. به نظرم آمد عجلهای ندارد و آنقدر که لازم است تند شنا نمیکند. شناگر قابلی نبود. مثل کندهی کهنهی درختی بود که با موج جابهجا میشد. جرئت نداشتم به آب نگاه کنم. وقتی نگاه میکردم به نظرم میرسید نجاتغریق ناشی مثل چوبپنبهی چوب ماهیگیری روی آب ثابت است و جلو نمیرود. گفتم اگر نگاه نکنم زودتر به غریق میرسد. سرم را بیشتر فرو بردم در نقشی که روی شنها زده بودم؛ مندلهای پرنقشونگار از نقوش هندسی منحنی و تیزگوشه.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.