ما دو برادر همخون بودیم توی خواب. دو برادر که هیچ شبیه هم نبودیم اما برادر بودیم. نشسته بودیم توی قایقی که روی اتوبان میسرید بیپارو و موتور. سوار سینهموبیل بودیم، انگار صحنهی رویایی را فیلمبرداری میکردند. مردمی که هزارهزار توی اتوبان راه میرفتند، میشکافتند و راه میدادند به قایقِ ما. برادرم که روی دماغه نشسته بود انگار توی حور باشیم دست میانداخت و آدمها را مثل نی تا میکرد. رسیدیم به میدانی و برادرم صورتش را یکجوری که حتما کلوزآپش را میگرفتند برگرداند سمتِ من. گفت: «تو اینهمه وقت کجا بودی؟»
خواستم بگویم تو خودت کجا بودی و صداها و حروف مثل حبابهای صابون از دهانم بیرون آمدند. برادرم با خندهای توی صورتش سرش را تکانداد و برگشت سمتِ مردم. من آن بازیگر فرعی بودم در یک صحنهی رویا چون برادرم سوارِ قایق دور شد و من ماندم. گروه فیلمبرداری و جمعیت و خورشید هم با او رفت. تنها در غروب ماندم وسطِ میدان، حتي کسی نمانده بود بپرسم اینجا کجا است. روی تابلو اسم میدان سبع بحرات بود.
رفتم سراغ پیرمردی که اسمش اَبولوی بود. آشنای مظاهری بود و چهل سال مجاور سیدهزینب زندگی میکرد. نمیدانستم چهکاره است ولی آدمِ زندگیکردهای بود. دانشگاه آمریکاییهای بیروت درس خوانده بود، یک وقتی هم در فلسطین جنگیده بود. مظاهری سپرده بود از این چیزها که میدانم حرفی نزنم اما گوشی را دستم داده بود که با اَبولوی جایی نروم، نکند پیرمرد هنوز چریکبازی توی خونش باشد و ببردم وسطِ نیروهای مخالف. مظاهري گفته بود هميشه نماز ظهرش را توي صحنِ زينبيه ميخوانَد، به اين اميد آمده بودم كه تاركالصلاة نشده باشد. وقتي از تاكسي پياده ميشدم، تكتيراندازها را روي منارها ديدم، هکلرکوخ PSG1 و بارت M82 که لولههايشان در آفتاب تابستانی برق میزد.
ابولوی سرِجایش نشسته بود، مرد چاقی بود که وقتِ نفسکشیدن سینهاش خسخس میکرد، تسبیح یُسرِ مسکوبی دستش بود و مدام دستمالی را پسِ سرش میکشید. دور از ضریح، یله داده بود به ستون و یک پایش را دراز کرده بود، چشم چپش خوب نمیدید چون سرش را زیادی چرخانده بود سمتِ انگشتِ کوچکِ پايش. مظاهری از چاق و لاغریاش چیزی نگفته بود اما یادش بود یکی از چشمهايش تار بود و همین شد که رفتم جلویش نشستم. منتظر ماندم خودش چیزی بگوید یا پایش را جمع کند، وقتی چیزی نگفت و کاری نکرد، دلزدم به دریا و گفتم از ایران آمدهام و سلام مظاهری را رساندم و اینکه پسرِ کی هستم. یک دور تسبیح گرداند و با دستِ دیگرش دستمالش را تا کرد و توی جیبش گذاشت. با فارسیای که معلوم بود سالها استفادهاش نکرده، گفت: «دیگه وقتش بود بیای.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی بیستوچهام، خرداد ۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.