زنده‌ی بیدار

شکوفه بیاتی

داستان

پارك پُر از مسافر ــ خوابيده دراز به دراز كنار هم، نشسته دور هم، سر سفره‏‌هايى پُر از خوردنى و نوشيدنى، بساط سماور، قليان. سينى چاى دور می‌گشت و نی قليان دهان به دهان. تخمه می‌شکستند، تماشا می‌کردند، ‌اختلاط می‌کردند، سر همدیگر داد می‌کشیدند يا مشغول ناهار بودند. ديده بود ساعت يازده صبح ناهار می‌خوردند و چهار بعداز ظهر ناهار می‌خوردند و هر ساعتى كه بود. سفر اشتهاى آدم را باز می‌كند.

اسی گفت «تو كه گفته بودى همه خواب‏‌اند!»

«منظور من از همه همشهرى‏‌هاى خودمان بود. از ساعت يك بعد از ظهر می‌خوابند تا پنج بعد از ظهر. اينها كه می‌بينى، همه مسافرهاى نوروزى‏‌اند. يك نفر همشهرى توى اين جمعيّت می‌بينى؟»

ساعت سه‏‌ى بعد از ظهر بود و توى پارك جاى سوزن انداختن نبود. همه مسافر. سالی یک بار می‌آمدند یکی دو هفته‌ای نظم شهر ما را به هم می‌ريختند و می‌رفتند پى كارشان و بعد دوباره شهر خلوت می‌شد و همه‏‌چى برمی‌گشت روى روال معمول.

ساعت دو و نيم بعد از ظهر، با زنگ تلفن از جا پريده بود. زود پريده بود گوشى را برداشته بود تا كسى از خواب بيدار نشده. با همان سلام اوّل، صداى اسی را شناخت. گفت «آخه اين چه وقت تلفن زدنه؟»

مثلن می‌خواست عيدمُباركى كند. با همایون كه نه. با پدر همایون. خبر نداشت كه همایون اصفهان است. گفت «خبر نداشتم تو اینجایی.» با این که می‌دانست همایون هر سال می‌آمد. گفت «تو اينجايى و به من تلفن نمی‌زنى؟»

همایون گفت «تو هميشه همين جور بی‌موقع زنگ می‌زنى؟ نمی‌دونى باباى من هر روز بعدازظهر از ساعت یک تا چهار می‌خوابه؟ هر روز، بدون استثنا. همه‌ی دنیا خبر دارند. و اين چيزى نيست كه تازگى داشته باشه. از وقتی که من یادمه. از هزار سال پيش.»

فقط سالى يك بار تلفن می‌زد ــ براى عيدمُباركى. نبايد هم از برنامه‌‏ى روزانه‏‌ى پدر همایون باخبر باشد.

همایون گفت «فقط بابای من نیست که می‌خوابه. همه توى اين شهر بعدازظهرها می‌خوابند. از ساعت يك تا پنج بعد از ظهر همه‌‏جا تعطيل و سوت و كوره.»

اما نیم ساعت بعد توى پارك كنار رودخانه بودند و پارك سوت و كور كه نبود هيچ، غُلغُله بود. روى چمن‏‌ها كيپ تا كيپ بساط پهن كرده بودند، بچه و بزرگ روی چمن‌ها و توى راه‌های میان چمن‌ها والیبال و وسطی ‏بازى می‌كردند و گرگم به هوا و طناب‌بازی می‌كردند. دم شير آبخورى دوتا صف بود: يكى براى پُر كردن دبّه‏‌هاى آب و يكى براى ظرف شُستن. دم در مستراح عمومى هم دوتا صف بود ــ مردانه و زنانه.

عید نوروز پارسال رودخانه آب نداشت و پارک به این شلوغی نبود. تازه آن روزی که آمده بودند صبح زود آمده بودند و پارک از همیشه خلوت‌تر بود. همایون چندتا عكس از اسی گرفته بود و اسی هم چندتا عكس از همایون. يك نفر هم توى پارك نبود كه خواهش کنند يك عكس دوتايى از آنها بگيرد.

همایون دوربينی به اندازه‌ی کف دست از توی جیبش کشید بیرون که «بيا عكس بگيريم!»

اسی گفت «برو بابا تو هم بااين دوربينت! سالى يك مرتبه می‌‏آيى چندتا عكس می‌‏گيرى و می‌‏رى پى كارت.»

همایون گفت «فقط همين عكسهاست كه می‌‏مونه، دوست عزيز. ديگه گذشت اون زمانى كه شاعر می‌گفت فقط صداست که می‌ماند.»

پُشت به جمعيّتى كه توى صف مستراح بود، يك عكس از اسی گرفت و بعد پُشت به جمعيّتى كه توى صف شير آب بود موبايلى را كه با كش به گردنش آويزان كرده بود دم گوشش گرفت و يك عكس هم در حالى كه موبايل دم گوشش بود و مثلن داشت با یک نفر حرف می‌زد از اسی گرفت.

اسی گفت «يكى هم دم رودخونه بگير.»

همایون گفت «ضد نوره. خوب نمی‌‏شه.»

اسی سيگارى روشن كرد و نشست روى سکویی پُشت به درخت‌های کنار آب. يكى هم روى سکو و در حال سيگار كشيدن از اسی گرفت. اما آب پیدا نبود. دوربين را دادند دست يك رهگذر و يك عكس دوتايى هم گرفتند.

اسی گفت «هيچ می‌‏دونى كه مهدى هم عكاسى می‌‏كنه؟ البته نه از اين عكاسی‌هاى الکی. عكسهاى هنرى می‌‏گيره.»

همایون گفت «مهدى كيه؟»

«پسرم. يادت رفته؟ مهدى! بچه كه بود، اين‌همه با خودت می‌‏برديش اين‌طرف و اون‌طرف. سينما می‌‏برديش، دوچرخه‏‌سوارى يادش دادى، مشق می‌‏نوشتى براش.»

«من؟»

«آره، تو. پس كى؟ من كه حوصله‏‌ى اين كارها را نداشتم.»

«آره، يادمه. تو حوصله‏‌ى هيچ كارى نداشتى. تو غارنشين بودى. با هيچ‏كس حرف نمی‌‏زدى. اصلن هيچ‏‌كسو آدم حساب نمی‌‏كردى. می‌‏خواستى يك كتابى بنويسى مثل چنين گفت زردشت كه روى نيچه را كم كنى. شعر می‌‏گفتى. می‌‏خواستى برى تبّت. می‌‏گفتى يه پیری اونجا هست كه می‌‏خوام برم ببينمش. از اون پیر تبّتى خيلى حرف می‌زدی. می‌‏گفتى هر كسى چشمش به جمال اون پیر روشن بشه، می‌‏رسه به حقيقت و هيچ سؤالى براى يك چنين آدمی‌ باقى نمی‌‏مونه. همین که چشمت به او بیفته، همه‏‌ى مسائل دنيا حل می‌‏شه و دنيا توى مُشتته. از اين حرفها زياد می‌‌زدى. آخرش رفتى؟ رفتى پيش اون پیر تبّتى؟ ببینم.اصلن پیر تبّتی هنوز در قید حیاته؟ زنده‌س؟»

«معلومه که زنده‌س. هم زنده است و هم بیدار. اسم خودش زنده است و اسم پدرش بیدار…»

«خب، رفتی دیدنش؟»

«نه، نرفتم. اما می‌رم.»

«یک پیر دیگه‌ای هم بود که لاهور پاکستان بود. یک پیر دیگه هم بود که هند بود. کجای هند بود؟ رفتی لاهور؟ هند چى؟ رفتى هند؟»

«نه. نرفتم.»

«آخرش هيچ جا نرفتى. نه پيش اون پیر تبّتى رفتى، نه لاهور رفتى، نه هند.»

«خوب يادته. همه‏‌چى خوب يادته. فقط مهدى يادت نيست. واقعن يادت نيست كه مشق می‌‏نوشتى براش؟»

«نه. يادم نيست.»

«هميشه همين طور تنبل بود. درس نمی‌‏خوند.»

«چند سالشه حالا؟»

«هژده سال. سال كنكورشه. اما اصلن توى فكر درس خوندن نيست.»

اسی يك سيگار از توى پاكت كشيد بيرون و روشن کرد و تازه يادش آمد كه به همایون هم تعارف كند. گفت «تو سيگار نمی‌‏كشى هنوز؟»

همایون گفت «نه هنوز.»

«من هنوز می‌‏كشم، تو هنوز نمی‌‏كشى. من درسو ول كردم، تو ادامه دادى. تو رفتى دنبال كار، رفتی تهران، براى خودت يك آدمی‌ شدى، من هنوز توى همون فكرهايى كه بودم هستم.»

«كى گفته من آدم شدم؟ بابام كه هنوز منو قبول نداره. می‌‏گه تو با اين ريخت و قيافه آبروى آدمو می‌‏برى. می‌‏گه تو مثل عمله‏‌ها لباس می‌‏پوشى. امروز صبح كه عمه‌ها و دخترعمه‌هام آمده بودند ديدنش، گفت تو با اين ريخت و قيافه از اتاق بيرون نيا، آبروى آدمو می‌‏برى.»

«مگه چه ريختى بودى؟»

«همين جور كه می‌‏بينى.»

اسی نگاهى انداخت به سر تا پای همایون. گفت «من که هیچ عیب و ایرادی نمی‌بینم.»

همایون گفت «گفتم بابا، رئيس جمهور فرانسه هم کاپشن و شلوار می‌‏پوشه، بيل گيتس هم كه ثروتمندترين مرد دنياست کاپشن و شلوار می‌‏پوشه، ديگه هيچ‏‌كس كت‏‌وشلوار نمی‌‏پوشه، توى عروسى‏‌ها هم ديگه كت‏‌وشلوار نمی‌‏پوشن. اما اين حرفا توى كتش نمی‌‏ره. دلش می‌‏خواد من هميشه كت‏‌وشلوار بپوشم و کراوات بزنم.»

اسی گفت «باباى من هم تا وقتى كه زنده بود، هميشه داشت از دست من حرص می‌‏خورد. چون که هیچ‌وقت یه کار درست و حسابی پیدا نکردم. به قول زنم، بابات ــ يعنى باباى من ــ از دست تو دق كرد و مُرد ــ يعنى از دست من.»

«تو چى؟ تو هم لابد قراره از دست مهدى دق كنى. خيلى حرص می‌‏خورى از دستش؟»
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌ونهم، آبان‌ماه ۱۳۹۲ بخوانید.

* رسم‌الخط و شیوه‌ی نگارش و ویرایش این داستان به عهده‌ی نویسنده بوده و تابع شیوه‌نامه مجله‌ی داستان نیست.

۲ دیدگاه در پاسخ به «زنده‌ی بیدار»

  1. ميثاق -

    سلام
    بي رودربايستي به نظرم داستاني در حد و اندازه نشريه همشهري داستان نبود! خيلي هم طولاني بود و کلي توضيح غير لازم داشت. روايت داستان معلوم نيست اول شخص است يا سوم شخص. البته در نگاه اول مي توان فهميد سوم شخص است ولي يک جا مي‌گويد: «سالی یک بار می‌آمدند یکی دو هفته‌ای نظم شهر ما را به هم می‌ریختند» که اول شخص مي‌شود. پايان داستان مشخصي هم نداشت و آدم نمي‌فهمد اسي از جواني‌اش و آن نگاه و ديدگاهش پشيمان شده است يا نه و اينکه اکنون پسرش مانند خودش شده به او حق مي دهد يا نه! از يک طرف از همايون مي‌خواهد پسرش را نصيحت کند و از طرف ديگر دنبال جايي براي چاپ عکس‌هاي عجيب پسرش مي‌گردد. دو گانگي! انتظار و کشش در داستان نيست و همه چيز عادي به نظر مي‌رسد جز اون عکس‌هاي پس‌زمينه سياه و نقطه کور سفيد متحرک عکس‌هاي مهدي پسر اسي. توصيف‌ها و تعريف‌ها و گزارش‌هايي هم از پارک و شهر داده شده است که به نظرم تونلي ميان گذشته و حال است. تونلي که در تمام داستان هست و شايد هدف نويسنده يا طرح اصلي داستان در ذهن نويسنده همين تونل گذر ميان گذشته و حال بوده است.
    براي اولين داستان اين شماره خوب نبود! شايد همه داستان‌هاي خوب را در شماره مهرماه خرج کرديد و اين شماره دست‌تان خالي بوديد.
    باز هم تشکر و موفق باشيد.

  2. سوگند -

    از نظر من راوی در این داستان ایراداتی داشت که اصلا قابل چشم‌پوشی نبود. یک جایی راوی کاملاً محاوره می‌گه؛ دیگه هرگز نمی‌توانست جایی بخرد. بعد هم که خیلی راحت قضاوت‌ می‌کنه؛ «همه که چه عرض کنم»!
    یا اون قسمت‌هایی که درباره‌ی آد‌هالی تو پارک هست و راوی می‌گه پس چه خاکی باید توی سرشان بریزند؟ یعنی واقعا راوی می‌تونه اینقدر زبون بریزه یا نظر بده؟ اصلاً جالب نیست بخصوص که اون قسمت هیچ کاربرد مشخصی نداشت.