پارك پُر از مسافر ــ خوابيده دراز به دراز كنار هم، نشسته دور هم، سر سفرههايى پُر از خوردنى و نوشيدنى، بساط سماور، قليان. سينى چاى دور میگشت و نی قليان دهان به دهان. تخمه میشکستند، تماشا میکردند، اختلاط میکردند، سر همدیگر داد میکشیدند يا مشغول ناهار بودند. ديده بود ساعت يازده صبح ناهار میخوردند و چهار بعداز ظهر ناهار میخوردند و هر ساعتى كه بود. سفر اشتهاى آدم را باز میكند.
اسی گفت «تو كه گفته بودى همه خواباند!»
«منظور من از همه همشهرىهاى خودمان بود. از ساعت يك بعد از ظهر میخوابند تا پنج بعد از ظهر. اينها كه میبينى، همه مسافرهاى نوروزىاند. يك نفر همشهرى توى اين جمعيّت میبينى؟»
ساعت سهى بعد از ظهر بود و توى پارك جاى سوزن انداختن نبود. همه مسافر. سالی یک بار میآمدند یکی دو هفتهای نظم شهر ما را به هم میريختند و میرفتند پى كارشان و بعد دوباره شهر خلوت میشد و همهچى برمیگشت روى روال معمول.
ساعت دو و نيم بعد از ظهر، با زنگ تلفن از جا پريده بود. زود پريده بود گوشى را برداشته بود تا كسى از خواب بيدار نشده. با همان سلام اوّل، صداى اسی را شناخت. گفت «آخه اين چه وقت تلفن زدنه؟»
مثلن میخواست عيدمُباركى كند. با همایون كه نه. با پدر همایون. خبر نداشت كه همایون اصفهان است. گفت «خبر نداشتم تو اینجایی.» با این که میدانست همایون هر سال میآمد. گفت «تو اينجايى و به من تلفن نمیزنى؟»
همایون گفت «تو هميشه همين جور بیموقع زنگ میزنى؟ نمیدونى باباى من هر روز بعدازظهر از ساعت یک تا چهار میخوابه؟ هر روز، بدون استثنا. همهی دنیا خبر دارند. و اين چيزى نيست كه تازگى داشته باشه. از وقتی که من یادمه. از هزار سال پيش.»
فقط سالى يك بار تلفن میزد ــ براى عيدمُباركى. نبايد هم از برنامهى روزانهى پدر همایون باخبر باشد.
همایون گفت «فقط بابای من نیست که میخوابه. همه توى اين شهر بعدازظهرها میخوابند. از ساعت يك تا پنج بعد از ظهر همهجا تعطيل و سوت و كوره.»
اما نیم ساعت بعد توى پارك كنار رودخانه بودند و پارك سوت و كور كه نبود هيچ، غُلغُله بود. روى چمنها كيپ تا كيپ بساط پهن كرده بودند، بچه و بزرگ روی چمنها و توى راههای میان چمنها والیبال و وسطی بازى میكردند و گرگم به هوا و طناببازی میكردند. دم شير آبخورى دوتا صف بود: يكى براى پُر كردن دبّههاى آب و يكى براى ظرف شُستن. دم در مستراح عمومى هم دوتا صف بود ــ مردانه و زنانه.
عید نوروز پارسال رودخانه آب نداشت و پارک به این شلوغی نبود. تازه آن روزی که آمده بودند صبح زود آمده بودند و پارک از همیشه خلوتتر بود. همایون چندتا عكس از اسی گرفته بود و اسی هم چندتا عكس از همایون. يك نفر هم توى پارك نبود كه خواهش کنند يك عكس دوتايى از آنها بگيرد.
همایون دوربينی به اندازهی کف دست از توی جیبش کشید بیرون که «بيا عكس بگيريم!»
اسی گفت «برو بابا تو هم بااين دوربينت! سالى يك مرتبه میآيى چندتا عكس میگيرى و میرى پى كارت.»
همایون گفت «فقط همين عكسهاست كه میمونه، دوست عزيز. ديگه گذشت اون زمانى كه شاعر میگفت فقط صداست که میماند.»
پُشت به جمعيّتى كه توى صف مستراح بود، يك عكس از اسی گرفت و بعد پُشت به جمعيّتى كه توى صف شير آب بود موبايلى را كه با كش به گردنش آويزان كرده بود دم گوشش گرفت و يك عكس هم در حالى كه موبايل دم گوشش بود و مثلن داشت با یک نفر حرف میزد از اسی گرفت.
اسی گفت «يكى هم دم رودخونه بگير.»
همایون گفت «ضد نوره. خوب نمیشه.»
اسی سيگارى روشن كرد و نشست روى سکویی پُشت به درختهای کنار آب. يكى هم روى سکو و در حال سيگار كشيدن از اسی گرفت. اما آب پیدا نبود. دوربين را دادند دست يك رهگذر و يك عكس دوتايى هم گرفتند.
اسی گفت «هيچ میدونى كه مهدى هم عكاسى میكنه؟ البته نه از اين عكاسیهاى الکی. عكسهاى هنرى میگيره.»
همایون گفت «مهدى كيه؟»
«پسرم. يادت رفته؟ مهدى! بچه كه بود، اينهمه با خودت میبرديش اينطرف و اونطرف. سينما میبرديش، دوچرخهسوارى يادش دادى، مشق مینوشتى براش.»
«من؟»
«آره، تو. پس كى؟ من كه حوصلهى اين كارها را نداشتم.»
«آره، يادمه. تو حوصلهى هيچ كارى نداشتى. تو غارنشين بودى. با هيچكس حرف نمیزدى. اصلن هيچكسو آدم حساب نمیكردى. میخواستى يك كتابى بنويسى مثل چنين گفت زردشت كه روى نيچه را كم كنى. شعر میگفتى. میخواستى برى تبّت. میگفتى يه پیری اونجا هست كه میخوام برم ببينمش. از اون پیر تبّتى خيلى حرف میزدی. میگفتى هر كسى چشمش به جمال اون پیر روشن بشه، میرسه به حقيقت و هيچ سؤالى براى يك چنين آدمی باقى نمیمونه. همین که چشمت به او بیفته، همهى مسائل دنيا حل میشه و دنيا توى مُشتته. از اين حرفها زياد میزدى. آخرش رفتى؟ رفتى پيش اون پیر تبّتى؟ ببینم.اصلن پیر تبّتی هنوز در قید حیاته؟ زندهس؟»
«معلومه که زندهس. هم زنده است و هم بیدار. اسم خودش زنده است و اسم پدرش بیدار…»
«خب، رفتی دیدنش؟»
«نه، نرفتم. اما میرم.»
«یک پیر دیگهای هم بود که لاهور پاکستان بود. یک پیر دیگه هم بود که هند بود. کجای هند بود؟ رفتی لاهور؟ هند چى؟ رفتى هند؟»
«نه. نرفتم.»
«آخرش هيچ جا نرفتى. نه پيش اون پیر تبّتى رفتى، نه لاهور رفتى، نه هند.»
«خوب يادته. همهچى خوب يادته. فقط مهدى يادت نيست. واقعن يادت نيست كه مشق مینوشتى براش؟»
«نه. يادم نيست.»
«هميشه همين طور تنبل بود. درس نمیخوند.»
«چند سالشه حالا؟»
«هژده سال. سال كنكورشه. اما اصلن توى فكر درس خوندن نيست.»
اسی يك سيگار از توى پاكت كشيد بيرون و روشن کرد و تازه يادش آمد كه به همایون هم تعارف كند. گفت «تو سيگار نمیكشى هنوز؟»
همایون گفت «نه هنوز.»
«من هنوز میكشم، تو هنوز نمیكشى. من درسو ول كردم، تو ادامه دادى. تو رفتى دنبال كار، رفتی تهران، براى خودت يك آدمی شدى، من هنوز توى همون فكرهايى كه بودم هستم.»
«كى گفته من آدم شدم؟ بابام كه هنوز منو قبول نداره. میگه تو با اين ريخت و قيافه آبروى آدمو میبرى. میگه تو مثل عملهها لباس میپوشى. امروز صبح كه عمهها و دخترعمههام آمده بودند ديدنش، گفت تو با اين ريخت و قيافه از اتاق بيرون نيا، آبروى آدمو میبرى.»
«مگه چه ريختى بودى؟»
«همين جور كه میبينى.»
اسی نگاهى انداخت به سر تا پای همایون. گفت «من که هیچ عیب و ایرادی نمیبینم.»
همایون گفت «گفتم بابا، رئيس جمهور فرانسه هم کاپشن و شلوار میپوشه، بيل گيتس هم كه ثروتمندترين مرد دنياست کاپشن و شلوار میپوشه، ديگه هيچكس كتوشلوار نمیپوشه، توى عروسىها هم ديگه كتوشلوار نمیپوشن. اما اين حرفا توى كتش نمیره. دلش میخواد من هميشه كتوشلوار بپوشم و کراوات بزنم.»
اسی گفت «باباى من هم تا وقتى كه زنده بود، هميشه داشت از دست من حرص میخورد. چون که هیچوقت یه کار درست و حسابی پیدا نکردم. به قول زنم، بابات ــ يعنى باباى من ــ از دست تو دق كرد و مُرد ــ يعنى از دست من.»
«تو چى؟ تو هم لابد قراره از دست مهدى دق كنى. خيلى حرص میخورى از دستش؟»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستونهم، آبانماه ۱۳۹۲ بخوانید.
* رسمالخط و شیوهی نگارش و ویرایش این داستان به عهدهی نویسنده بوده و تابع شیوهنامه مجلهی داستان نیست.
سلام
بي رودربايستي به نظرم داستاني در حد و اندازه نشريه همشهري داستان نبود! خيلي هم طولاني بود و کلي توضيح غير لازم داشت. روايت داستان معلوم نيست اول شخص است يا سوم شخص. البته در نگاه اول مي توان فهميد سوم شخص است ولي يک جا ميگويد: «سالی یک بار میآمدند یکی دو هفتهای نظم شهر ما را به هم میریختند» که اول شخص ميشود. پايان داستان مشخصي هم نداشت و آدم نميفهمد اسي از جوانياش و آن نگاه و ديدگاهش پشيمان شده است يا نه و اينکه اکنون پسرش مانند خودش شده به او حق مي دهد يا نه! از يک طرف از همايون ميخواهد پسرش را نصيحت کند و از طرف ديگر دنبال جايي براي چاپ عکسهاي عجيب پسرش ميگردد. دو گانگي! انتظار و کشش در داستان نيست و همه چيز عادي به نظر ميرسد جز اون عکسهاي پسزمينه سياه و نقطه کور سفيد متحرک عکسهاي مهدي پسر اسي. توصيفها و تعريفها و گزارشهايي هم از پارک و شهر داده شده است که به نظرم تونلي ميان گذشته و حال است. تونلي که در تمام داستان هست و شايد هدف نويسنده يا طرح اصلي داستان در ذهن نويسنده همين تونل گذر ميان گذشته و حال بوده است.
براي اولين داستان اين شماره خوب نبود! شايد همه داستانهاي خوب را در شماره مهرماه خرج کرديد و اين شماره دستتان خالي بوديد.
باز هم تشکر و موفق باشيد.
از نظر من راوی در این داستان ایراداتی داشت که اصلا قابل چشمپوشی نبود. یک جایی راوی کاملاً محاوره میگه؛ دیگه هرگز نمیتوانست جایی بخرد. بعد هم که خیلی راحت قضاوت میکنه؛ «همه که چه عرض کنم»!
یا اون قسمتهایی که دربارهی آدهالی تو پارک هست و راوی میگه پس چه خاکی باید توی سرشان بریزند؟ یعنی واقعا راوی میتونه اینقدر زبون بریزه یا نظر بده؟ اصلاً جالب نیست بخصوص که اون قسمت هیچ کاربرد مشخصی نداشت.