«در زندگي چهكار ميخواهم بكنم؟» این سوال آشناي دورهي جواني است كه خيلي از مشاهير بعد از يك دوره سرگرداني و سرگشتگي تكليفشان را با آن معلوم كردهاند. سيد فيلد، بزرگترین مدرس فيلمنامهنويسي كه آخر مهرماه امسال درگذشت، در این متن همين دوره از زندگياش را روايت كرده. دوراني كه اوج و فرودش با ژانرنوار، كارگردان بزرگ سينما گره خورده است.
اوت ۱۹۵۹. لنگ ظهر بود که بالاخره سوار ماشینم شدم و راهافتادم سمت بزرگراه ۱۰۱ كه به برکلی کالیفرنیا بروم. برایم گام بزرگی بود. چندسال پس از مرگ پدرومادرم، گیج میزدم و نمیدانستم کجا هستم و در زندگیام چهكار میخواهم بکنم. آخرين آرزوي مادرم پیش از مردن اين بود که «آدمحسابی» بشوم و شغلي درستودرمان پیش بگیرم كه البته در زبان خاص و ناگفتهي رابطهي مادرپسري معنايش این بود که دلش ميخواهد دكتر، وکیل و یا دندانپزشک بشوم.
اولش به احترام خواستههای او پا روی دلم گذاشتم و در رشتهی دندانپزشکی دانشگاه كاليفرنياي جنوبي ثبتنام کردم اما فقط چند هفته کافی بود که بفهمم اینکاره نیستم. رشتهی مورد علاقهام ادبیات انگلیسی بود اما خالهام که پس از مرگ مادرم وظیفهی سرپرستی مرا به عهده گرفته بود، با حوصله و صبوری حالیام کرد با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی تنها کاری که به من میدهند، تدريس است و آخروعاقبتي ندارد.
یکی از دوستان دوران دبیرستانم، فرانک مازولا كه در يك تئاتر محلی، کلاس بازیگری میرفت مرا هم وسوسه کرد که بروم. یک جلسه رفتم و خب، خیلی خوشم آمد. بازیگری فرصت ایدهآلی بود که تکلیف خودم را با تمام «تصمیمگیریهای زندگی» آینده یکسره کنم. كمي بعدش به من پيشنهاد مدیري صحنهی همان تئاتر کوچک را دادند که بيمعطلي قبول كردم. در خيلي از اجراها نقشهاي كوچك و سياهلشكري داشتم اما صحنه را خيلي خوب و با احساس مسؤولیت میگرداندم. تا تابستان سال بعد، مهارتهای بازیگریام به جايي رسيده بود که براي عضویت در گروه رپرتوار شکسپیری در تئاتر اُلدگلابِ سندیهگو از من دعوت كردند. حالا دیگر بهجِد پیگیر حرفهی بازیگری بودم.
خالهام که به مادرم قول داده بود مراقب من باشد، وقتی شنید رفتهام سراغ بازیگری، گفت: «بازیگری سرگرمی خوبیست اما آب و نان نمیشود. خرجت را از كجا میخواهی دربياوری؟» البته من فکرش را نکرده بودم و نمیدانستم چه جوابي بدهم. فقط میدانستم که دوست ندارم از ساعت نه صبح تا پنج عصر در بانک یا شرکت بیمه کار کنم.
چه برنامهاي براي زندگیام داشتم؟ مسالهي اصلي همین بود. آیا باید بازیگر میشدم؟ قولی که به مادر محتضرم داده بودم چه میشد؟ معلوم است كه هیچ پاسخی براي اين سوالها نداشتم و فشارِ تقلا برای پيداكردن جواب هم بیشتر از طاقت من بود. تصمیم گرفتم همهچيز را ول کنم.
بنابراين وقتي دورهي برنامههاي تئاتر تمام شد تصمیم گرفتم با ماشين بروم آنسرِ مملکت ديدن برادرم که آنموقع در دانشکدهي پزشکی دانشگاه واشینگتن درس میخواند. رانندگی آنقدر چسبید که حاضر نشدم برگردم سر درسودانشگاه و دوسال بعدش را همينطور در طولوعرض مملکت راندم. آزادی واقعی را تجربه میکردم. مختصر ارثی از مادرم رسیده بود و مجبور نبودم كار كنم. فقط رانندگی میکردم و رانندگي ميكردم و تا رسيدن به مقصد، نمیدانستم دارم کجا میروم. هم خوش میگذشت و هم بد اما لحظه لحظهاش را دوست داشتم. مثل ابری در باد بودم، بیهدف و بدون مقصد. اما آن تهِ تهِ ضمیرم، فارغ از آنكه چقدر ميراندم، همیشه میدانستم که آخرش مجبورم به خودم برگردم.
خیلی طول نکشید که بفهمم گم شدهام. نمیدانستم کی هستم یا کجا دارم ميروم. بعد، یکروز موقع عبور از صحرای آریزونا فهميدم كه قبلا از همین جاده گذشتهام. همهچیز همانطور بود و درعینحال متفاوت. همان تپهماهورهای شنی و همان بیابان بیآبوعلف. اما دوسال گذشته بود. احساس کردم هیچجا نرفتهام و دور خودم چرخیدهام. بهظاهر دوسال وقت صرف کرده بودم كه خودم و فكرهايم را جمعوجور كنم اما هنوز نه هدفی داشتم، نه مقصودي و نه مقصدی. زندگیام جهت نداشت. ناگهان آیندهام را دیدم که به هیچ بند بود.
زمان انگار از چنگم ميگريخت و من در آن لحظه متوجه شدم که باید کاری بکنم. دیگر وقتش شده بود که سرگردانی و ولگردی را رها کنم و برگردم دانشگاه. فکر کردم که تیری میاندازم و تلاشي ميكنم، شاید به آن چیزی که میخواستم میرسیدم. شاید مدرکی میگرفتم. آنموقع نميدانستم كه انتخابهای ما، همیشه ما را به جایی میرسانند که قرار بوده برویم.
و به اين ترتيب آخرهای تابستان سال ۱۹۵۹ باروبندیلم را بستم، با دوستان و آشنایان خداحافظی کردم، سوار ماشینم شدم و راه برکلی را پیش گرفتم. اولینباری بود که در زندگی احساس میکردم مقصدی دارم. هم اعتمادبهنفس داشتم و هم در انتخابم مردد بودم. یکی از شغلهای موقتي كه تابستان چندسال قبل تجربه كرده بودم و خيلي دوستش داشتم، کار در يك آزمایشگاه قلب و پای دستگاه بایپس بود. روي همان حساب فكر میکردم كه شايد بخواهم دکتر بشوم یا دقیقترش، متخصص قلب وعروق. اما موقع ثبتنام در برکلی متوجه شدم كه نمیتوانم بروم پزشکی. پس در رشتهی ادبیات انگلیسی ثبتنام کردم و در یک فروشگاه صفحههای موسيقي کار پارهوقتی گرفتم. واحدهای علومطبیعی مانند شیمی و فیزیک را در کنار درسهای ادبیات انگلیسی خواندم. بد هم نشد. از دانشکده خوشم آمد، محیط و آدمهایش را دوست داشتم.
یک روز، در ترم دومِ سالِ اول در محوطهی دانشگاه قدم میزدم که چشمم افتاد به پوستر اجرای دانشجويي نمایش وُیتسِک اثر گئورگ بوشنر. من که یکبند درس میخواندم دنبال تفريح ميگشتم و از آنجایی که وقت آزاد هم داشتم، به خودم گفتم چرا كه نه. چون جزو گروه هنرهای نمایشی نبودم، ميتوانستم بدون هيچ انتظار و چشمداشتي تست بدهم. بنابراين به جمع امیدواران و علاقهمندان پیوستم، تمرین کردم و تست دادم و چندروز بعد، وقتي به فهرست بازیگران نگاه کردم در کمال تعجب دیدم که براي نقش اول نمايش انتخاب شدهام.
تمرینها فشرده بودند و وقتی که نمایش بالاخره در آمفيتئاتر ویلر برکلی افتتاح شد، تقريبا هر شب با سالن پر اجرا داشتیم. یک شب، بعد از اجرا به مردی معرفی شدم که بهزودي استاد من شد: ژان رنوار. بهعنوان هنرمند مدعو، قرار بود نمایش «کارولا»ی خودش را آنجا افتتاح كند. بهخاطر بازی من در وُیتسک، از من خواستند كه برای نمایش او تمرین کنم و تست بدهم. هرچند میدانستم که این فرصت بینظیریست، خیلی به فكرش نبودم. بدون اينكه چيز زيادي از رنوار یا فیلمهایش بدانم، تست دادم و بعدش فهميدم كه نقش سوم نمايش را به من دادهاند. نقش کامپان، کارگردان و مدیر صحنهي خودنمايي که دلدادهی شخصيت اصلي، کارولا، بود و در پايان نمايش زندگياش را فداي او، فرانسه و تئاتر ميكرد. مانند بیشتر بازیگراني كه با رویکرد رئالیستیِ «متد» آموزش ديده بودند، دوست داشتم مثل پروانهاي که گرد صخرهای میگردد به کُنه شخصیت راه بیابم. در تمرینهاي اوليه، دیالوگها را با لحني ساده و یکنواخت میخواندم و سعی میکردم کلمهاي، عبارتي، حسی، چیزی پيدا كنم كه بتوانم از آن راهي براي ورود به شخصيت بسازم.
رنوار صبور و پیگیر بود. میگفت: «خلق نقش مثل ژاکت خریدن است. اول تن ميزنيد كه ببينيد ظاهر و اندازهاش چطور است. بعدش نوبت دستكاري است. آستینها را اندازه ميكنيد، قدش را دست ميزنيد، پشتش را گشاد ميكنيد. بعد دوباره ميپوشيدش و ميبينيد با اينكه اندازه است، زيربغلهايش كمي تنگ بهنظر ميآيد و پارچهاش هم شقورق است. بايد چندبار بپوشیدش تا راحت به تنتان بنشیند و بشود جزئی از بدنتان. فرآیند خلاقه هم همينطور است.» اين تصویر و کلمههای او ملکهی ذهنم شدهاند. در مواجهه با کاغذ سفید، یاد گرفتهام که فکرها و كلمهها و طرحهایم را بریزم بیرون تا بهتدریج، شکل و فرمي پديدار شود. بعدش حذفواضافه میکنم، میکِشم، ميچلانم، میتراشم و برق میاندازم و كمكم به چیزی ميرسم که ميتوانم با آن رابطه برقرار كنم و اين همان فرایند خلاقه است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
* اين متن فصل اول كتاب Going to the movies نوشتهي سيد فيلد است كه انتشارات رندمهاوس آن را در سال ۲۰۰۱ منتشر كرده و با تلخيص به فارسی ترجمه شده است.
حالا که گفتهاید (البته بهصورت ضمنی) نظرات را میشود بهجای ایمیل کردن همینجا نوشت، خب ما هم مینویسیم. جنبهٔ مثبتش نسبت به ایمیل این است که سایر خوانندگان مجله هم میتوانند نظرات را ببینند و احیاناً دیدگاه خودشان دربارهٔ بعضی از نظرات را هم بیان کنند.
متن جالبی بود که ترجمهٔ آقای امرایی هم خواندنیترش کرده بود. برشی بود از سلسلهٔ تأثیراتی که بزرگان برهم میگذارند. حتماً هستند کسانی هم که همین احساس و تجربه را از حضور در محضر کسی چون سید فیلد داشته باشند. این قسمتش آموزنده بود: «هنر در اجرا معنای پیدا میکند … هنر درواقع نشستن و انجام دادن آن است، نه حرف زدن … یا فکر و خیال بافتن دربارهٔ انجامش … اگر خودتان را هنزمندی میدانید که منتظر است پروژهٔ مناسب از آسمان نازل شود تا قیام قیامت منتظر خواهید ماند.»