از وقتی مادر اجازه داد من و برادرم فرخ برویم قبرستان، خاکِ مرده را شناختم. خاک مرده یعنی حق نداری بعد از قبرستان کفش و جورابهایت را ببری توی خانه. پاچهی شلوارت را اگر خاکی بود خوب بتکانی و اگر گلی بود، شلوار را همانجا پشت در دربیاوری و دستها را همانجا توی دستشویی جلوی در بشویی، با صابون و چندبار. بقیهاش دیگر خیالات خودم بود. هر مورچهای توی قبرستان میدیدم فکر میکردم گوشت تنِ مردهای را گاز زده که اینطور قبراق و تندوتیز، سنگوکلوخها را بالاوپایین میرود. گزارشهای قتل را که میخواندم بوی تند پماد ویکس و اُکالیپتوس توی دماغم میپیچید و تصورم از شبهای قبرستان ترسناک بود. فرخ را نمیدانم اما خودم باورم نمیشد که رفته بودم توی غسالخانه و منصور را آنطور لغزان و ماهیوار روی سنگ سفید دیده بودم. آن شب همهی پرهیز و ترسم از مرگ و حاشیههایش یکهو آمدند نشستند جلوی رویم و بهشان دست زدم و حتی خاکشان کردم. فکر میکردم چون منصور با همه فرق میکند، لابد مثلا روی سنگ غسالخانه میخندد یا اتفاق عجیبوغریب دیگری میافتد که باعث میشود دیگر مرگ برایم ترسناک نباشد. شاید هم فکر میکردم وظیفه دارم تا دم آخر وکالتش کنم.
خاک را صاف کردند. انگار قرار بود منصور شوخیاش بگیرد و بخواهد دستی پایی چیزیاش را نشان بدهد. از جمعیتِ کوچکِ حلقهزده دور مزارش، یکی شمعها را روشن میکرد که هی باد میزد و خاموششان میکرد و او باز روشنشان میکرد. یکی سینی حلوا را میگرداند، با نگاهی که سعی میکرد هم غمگین باشد هم مهربان. یکی هم حلقههای گل را جابهجا میکرد و نزدیکتر میگذاشت. خواهر منصور ساکت نشسته بود و بادقت گلها را پرپر میکرد. فرخ هم مثل من کمی دورتر از جمع ایستاده بود و دستش زیر چانه بود و جایی دور را نگاه میکرد. صبر کردم تا نگاهش به من افتاد. دو انگشت اشاره و میانی را چسباندم به لبم، او هم لبهی کتش را باز کرد و با انگشت جیب بغل پیراهن سیاهش را نشان داد. فرخ از آنور و من از سمتِ دیگر راه افتادیم و کمی جلوتر بههم رسیدیم. از روبهرو عدهای فریاد میکشیدند و لاالهالااللهگویان جلو میآمدند. انگار داشتند بهمان حمله میکردند. دست فرخ را کشیدم و باز بردم توی یکی از قطعهها. گفت: «گم نکنیم.»
«منصور رو؟»
نگاهم کرد. نگاهش کردم. هردو زدیم زیر خنده. پاکت را گرفت جلویم. با سر انگشت ضربهای کوتاه زدم روی دستش و یک نخ برداشتم. همانوقت بود که دگمهسردستهایش را دیدم. آمدم بگویم «چه غلطا» که فندک روشن را جلوی ابروهایم گرفت. سرم را کشیدم عقب. کام گرفتم و دودش را دادم بیرون و دیگر دیر شده بود که بگویم «چه غلطا»، سرم پایین بود و میدیدم که فرخ چطور کفش سیاه براقش را که خاک مرده رویش نشسته بود، لابهلای سنگ قبرها میگذارد. مثل ماشینی که لایی میکشد. یک قدم صبر کردم و دیدم برای اینکه پایش را روی سنگها نگذارد یک طورِ مسخرهای راه میرود. خندیدم. برگشت. «چته تو امروز. نگفتم نرو تو غسالخونه؟ تماشا داره آخه؟»
«چه ربطی داره. آخه تو چرا پات رو نمیذاری رو قبرا. لایی میکشی؟»
«خوبه مثل تو الاغ پام رو بذارم رو سروکلهی مردهها؟»
«اگه منصور زنده بود حالا چی میگفت.»
«به چی، چی میگفت؟»
«فرخ جنتلمن.»
حوصلهی حرفهای جدی نداشتم. هوا خیلی خوب بود و حیفِ حالوروز خوشم که بههم بخورد. حالم عجیب خوب بود. سرخوش بودم. مثل همیشهای که منصور وسط جمع بگووبخند میکرد و سرخوش بودیم. فرخ سیگارش را زیر پایش خاموش کرد بعد خم شد تهسیگار را برداشت و توی یک دستمال کاغذی پیچید و نوک انگشتهایش را با همان دستمالِ مچالهشده پاک کرد. نفس بلندی کشید بعد پرسید: «به شکوفهخانوم خبر دادن؟»
گفتم: «وقتی به تو گفتن، به زنش نگن؟» و خندیدم.
«زهرمار… چقدر میخندی تو.» دستمال مچاله را انداخت توی سطل و گفت: «یهکم جدی باش فرهاد. تو دلت براش نسوخت؟ توی تنهایی، بدون زنوبچهاش. اینقدر غریب. اونم کی؟ منصور.»
قیافهی فرخ خیلی حقبهجانب بود. ترجیح دادم فقط لبخند مطمئنی بزنم تا یادش بیاید بهخاطر موقعیتم چیزهای بیشتری میدانم. یک رقابت پنهانی بین جوانهای فامیل بود که به منصور نزدیکتر شوند. طوری که منصور وسط تعریف کردنهایش توی جمع بکوبد پشتشان و بگوید: «مگه نه؟» بعد آنها با قهقههی بلندی به بقیه فخر بفروشند. از چشم بقیه من برندهی این رقابت و نزدیکترین آدم به منصور بودم چون وکیلش بودم و فکر میکردند که سیاههی همهچیزِ دار و ندارش را تا وصیتنامهاش میدانم.
جمع که میشدیم خانهشان، منصور آواز میخواند و همه باهاش دم میگرفتند. وقتهایی هم از خاطراتش میگفت. میگفت بیستسالش بوده که فرماندهی ترابری سنگینِ قرارگاه شده و همهی رانندههای کامیون و ماشینهای سنگین زیردستش بودند. میخندید و میگفت: «روزای حمله مثل گنجیشک میشدن. اونهمه سیبیلکلفت قلچماق.» و یک هو ساکت میشد و زل میزد به دورترها. زیاد توی اینطور خاطرههایش نمیماند و با لطیفهای سر و ته قضیه را بههم میآورد و همه بلندبلند میخندیدیم، آنقدر که گاهی صدای شکوفهخانم را نمیشنیدیم که داشت از اتاق دیگری صدایش میکرد. منصور دستوپایش را جمع میکرد و میرفت. بعد که میآمد، با سرفهی کوتاهی دوباره ماجرای خندهدار دیگری را با حرکت دستهایش اجرا میکرد اما اینبار آهستهتر. وقتی به هیجان میآمد بلند میشد، یک وقتهایی هم راه میرفت. بهنظرم مسخره بود که برای بیشتر خنداندنِ ما از جایش بلند میشد و آنهمه انرژی صرف میکرد. بعد، وقتی مرد تا دو روز هیچکس خبردار نشد. این اصلا انصاف نبود.
فرخ گفت: «یادته رفته بودیم قزوین؟»
یادم بود. یکبار موقع دفن عموخان و یکبار دیگر هم برای چهلمش رفتیم. منصور توی اتوبوس از اول تا آخرِ سفر گفته بود و ما خندیده بودیم. شکوفهخانم و دخترشان الناز تازه رفته بودند. شوخیهای منصور شده بود در مزایای عالم مجردی و شرح آشپزیهایش و اینکه دوازده نوع غذا یاد گرفته همه هم با تخممرغ.
گفتم: «فکر کن اگه دستهجمعی میرفتیم دبی چی میشد.»
«با منصور…»
«با منصور…» و زدیم زیر خنده و فحش دادیم به منصور. اول من بعد فرخ. بعد هم ساکت شدیم و دوتایی باهم سیگار دیگری روشن کردیم. سرمان پایین بود. من علفهای کنار قبرها را نگاه میکردم. بعضیشان گل داده بودند. گلهای ریز صحرایی زرد یا بنفش. فکر کردم لابد کودشان ذرههای تجزیه شدهی آدمهای توی خاک است که اینقدر شفاف و خوشرنگ شدهاند. فرخ باز سیگارش را زیر پا خاموش کرد و باز تهسیگارش را گذاشت میان دستمال. منصور بلندبلند توی جمع میگفت: «آقافرخ، جنتلمن واقعی.» فرخ هم سرش را پایین میانداخت و بعد از آن آرامتر و باطمانینهی بیشتری به شوخیها میخندید. جنتلمن دماغش را بالا کشید. از پشت عینک آفتابی نمیدیدم ولی طبیعی بود که گریه کند. خواستم حرف را عوض کنم: «فرخ عکسای دفعهی آخر که رفته بودیم لاهیجان رو داری؟ رودبنه؟»
سرش را بالا گرفت و بهتزده نگاهم کرد. «چطور؟»
«همینطوری… آخرین سفر دستهجمعی بود دیگه؟»
«آره… وای آره.» ایستاد. کف دستش را کوبید به پیشانی. «ای داد… ای داد فرهاد…»
دوباره زد به پیشانیاش این بار با مشت. سرش را بلند کرد. یک دور دور خودش چرخید. سرش را با هر دو دست گرفت. موهایش را بههم ریخت و گیج و مبهوت به جای دوری خیره شد. انگار داشت فیلم بازی میکرد. من هم انگار داشتم فیلم نگاه میکردم، فیلمی که بالاخره تمام میشد و میفهمیدم آخرش چه میشود.
«چی شد؟»
«منصور وصیتنامه داشت؟»
«نه. هنوز فرصت نشده خرتوپرتاش رو بگردیم ولی اگه بود حتما به من میگفت.»
«ببین تو وکیلشی اما من یه چیزی میدونم که کسی نمیدونه. چیکار کنم فرهاد؟ اصلا یادم نبود… به دادم برس.»
بازوهایش را گرفته بودم و تکان میدادم. مثل همان فیلمها. میخواستم آرام بگیرد. جایی پیدا نمیکردم بنشانمش. روی قبرها هم که جنتلمن لباسش خاکی میشد. خودش نشست لبهی یک قبر و دست من را هم گرفت و کشاند تا بنشینم روبهرویش و تا خواست حرف بزند هقهقش گرفت. کفری شدم. سیگار دیگری روشن کردم تا به هوایش صبر کنم. فرخ بود دیگر، برای خودش مراسمی داشت. تهتغاری مادرمان، نازپرورده و عزیزکردهی خانواده.
«فرهاد، اون روز که بارون میاومد یادته؟ سفر لاهیجان؟» سرش هنوز پایین بود و شقیقههایش را با انگشتهای دو دست فشار میداد. «بعد، فرداش آفتاب شد؟»
«خب بابا، حالا چه فرقی میکنه.»
دماغش را بالا کشید. رویش را برگرداند. «دِ فرق میکنه دیگه، فرق میکنه. بارونی که بعدش اونطوری آفتاب بشه فرق داره. منصور میگفت. تازه همون روز تو آسمون یه رنگینکمون بهم نشون داد. گفت چقدر خوبه آدم بشه کودِ پای درخت.»
انگار داشت هذیان میگفت. صدایش حزنی داشت که ساکتم کرد. تا آخر حرفهایش ساکت ماندم و چیزی که دستگیرم شد این بود که آن روزِ که بعد از باران آفتاب تابیده بود، رفتهاند با منصور قدم بزنند و خیلی راه رفتهاند تا رسیدهاند به قبرستانِ کوچکِ رودبنهی لاهیجان. بعد منصور از زیبایی و سرسبزی قبرستان بُهتش زده و به فرخ گفته که کاش میشد آنجا دفنش کنند. گفته دلش نمیخواهد توی ازدحام قبرستانهای تهران و قبر دوطبقهای بخوابد که به احتمال زیاد، شکوفهخانم هم روزی زیر یا رویش میخوابد. گفته بود دیگر بسش است. فرخ دماغش را بالا کشید. به شلوغیِ سه چهار ردیف آنطرفتر اشاره کرد و گفت: «دلش نمیخواست اینطوری یادش کنیم. گفت میخوام هر وقت اومدین سر خاکم دستهجمعی بیاین شمال و بهتون خوش بگذره.» و منصور همانوقت ازش قول گرفته بود که وقتی مرد، ترتیبش را بدهد که آنجا زیر یک درخت پرتقال دفنش کنند. «میگفت دلم میخواد یه دختر روستایی با دامن سبز و نارنجیِ چیندار بیاد بالای سرم از اون درخت پرتقال بچینه.»
دیگر گوش نکردم. عصبانی بودم و بههمریخته. مگر من وکیلش نبودم پس چرا یک کلمه هم به من نگفته بود. خودم را دلداری دادم که لابد میخواسته سر فرصت بگوید. اما یکجایی پس ذهنم میدانستم چرا.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
باید بگویم در وهلۀ اول اسم داستان من را یاد داستان «موریسون اوکلی» که در شمارۀ اردیبهشت همین امسال چاپ شدهبود، انداخت. حس کردم قرار است کالبدشکافی شخصیت و زندگی منصور را بعد از مرگ او داشته باشیم که اصلاً این اتفاق حتا در سطح معمولی هم رخ نداد. اما بیایید موریسون اوکلی را فراموش کنیم، داستان را ببریم در خلاء و فکر کنیم قرار است هیچ مقایسهای هم اتفاق نیفتد. اما آیا نباید اندکی از جزئیات شخصیت منصور باز میشد؟ این داستان، داستان که بود؟ چه میخواست بگوید؟ منصور آدم شوخی بود، آنقدر شوخ که دوستش تصور میکرد «منصور شوخیاش بگیرد و بخواهد دستی پایی چیزیاش را نشان دهد». ولی آنچه ما از منصور درک میکنیم چیست؟ چند تا جملۀ توصیفی کاملاً معمولی. اصلاً منصور فقط یک اسم است روی سنگ قبر. ما نمیدانیم منصور چه شوخیهایی داشته، چرا باید دوستش انتظار داشته باشد شب اوّل قبرش شوخیاش بگیرد؟! چرا این سوالها پاسخ داده نمیشوند؟
بهنظر من شخصیت منصور -اگر بخواهیم آن را یک شخصیت بدانیم- در سطح ابتدایی خودش مانده، بدون هیچ گونه پرداختی. فرخ و فرهاد هم همینطور.
حتا به یاد آوردن خواستۀ منصور از سوی فرخ هم طبیعی و باورپذیر نبود، چطور فرخ وقتی با تشییع جنازه -که پروسهای نسبتاً طولانی و تاثر برانگیز است- این مطلب را به یاد نیاورد؟
بعد از نبش قبر، فرخ پکر است، بعد ناگهان لپش گل میاندازد و بلبلزبانی میکند؟ دقیقاً چه اتفاقی او را تغییر داد؟ چه فکری جایگزین فکر گوربهگور شدن رفیقش شد؟
و در آخر خواستۀ منصوری که از قضای روزگار دقیقاً و عیناً و بهتر است بنویسم موبهمو اجابت شد و لابد از آن آدمهای خیلی خوب و دلپاک بوده که دختری روستایی با همان دامن سبز و نارنجی (و نه هیچ رنگ دیگری) بالای قبرش و بوی پرتقال توی هوا پخش میشود، منِ خواننده را یاد سریالهایی انداخت که میخواهند اتفاقات را مأورایی جلوه دهند. ایرادی ندارد اما به این شرط که فضاسازی بهگونه انجام شود که خواننده را به این باور برساند.
سلام. نظرتان را به نویسندهی داستان انتقال دادیم. خانم ناجیان بابت خوانش دقیقتان از شما خیلی تشکر کردند.
محمد عزیز..من بعنوان یک مخاطب خیلی با این فضا ارتباط برقرار کردم…توقعی که ما داریم این است که داستان یک چیز ملموس و روشن باشد و همه چیز جز بجز در آن آورده شود..اما من معتقدم که نویسنده با احترامی که به مخاطب گذاشته بخشی از چالش های پیش آمده و مسایل و بازسازی آن را بر عهده ذهن مخاطب و خواننده قرار داده است..یک حالت خلا و مستی که در آن خود خواننده بتواند با فضای ذهنی که ایجاد کرده در داستان به روایت برخی ناگفته ها بپردازد..که البته هر از چند گاهی با تلنگری در لابلای داستان نویسنده نمی گذارد که از چارچوب اصلی داستان خارج شده و از مسیر اصلی خارج شود… مانند مادری که ما را به پارک برده و اجازی بازی در محیط پارک میدهد و حواسش هم هست که از پارک خارج نشویم..بمانند فیلم قهوه و سیگار به کارگردانی جارموش که همه چیز در روی یک میز کافه اتفاق می افتاد با دیالوگ هایی به ظاهر بی ربط که در پس آن و با تعمقی بیشتر بیننده می تواند برداشت های خودش را داشته باشد..دست مریزاد به نویسنده
حرفی که شما زدید، از جمله مواردی است که هر نویسندهای در نظر میگیرد و مسلماً نظر من هم این نیست که نویسنده بدیهیات را بنویسد و آنقدر همۀ جوانب داستان را بشکافد که جایی برای کشف و شهود خواننده نماند!
شما دارید چیزی میگوید و من چیز دیگری!
از تکنیک سادهای که میگوید تز بهعلاوه آنتیتز میشود سنتز حتماً آگاهی دارید. در این داستان تزهایی ساخته نشدهاند که خواننده با نشانهها بتواند به سنتز برسد. و دچار چالش شود. داستان در اولین لابۀ خودش جای پرسشهای متعددی برای من میگذارد. وقتی میگوییم منصور شوخ بود، نمیشود به این صفت بسنده کرد. خواننده باید این شوخ بودن را درک کند، لمس کند.
در واقع چالشی در این داستان شکل نگرفته و اتفاقا همین شخصیت منصور است که نه روشن است و نه ملموس. مثل این است که شما بنویسید او آدم خوبی بود. این یک جملۀ داستانی نیست، یک جملۀ توصیفی ساده است اما اگر درباره ابعاد شخصیت تصویر بدهید و یا او را از طریق شخصیتهای دیگر خلق کنید خواننده نیز به بازسازی مسائل خواهد پرداخت.
بگذار من هم یک مثال سینمایی بزنم. فیلم عامهپسند تارانتینو را دیدهای. هر اپیزود اطلاعات کمی به تو میدهد ولی با مان اطلاعات کم که تنها یک کارگردان حرفهای از پسش برمیآید بیننده به بازسازی میپردازد ولی این داستان تکههایی ناقص داشت. امیدوارم منظور من را فهمیده باشی لازم نمیدیدم جواب کاربری که درباره کامنتم، کامنت گذاشته را بدهم ولی دلم نمیخواهد منظورم اشتباه برداشت شود.
اوکی.من احساس میکردم می توان بحث کرد و به نتیجه ای (من یا شما) برسیم.در هر صورت موفق باشیم
من یه خواننده کتاب داستان هستم..همین! و باید بگویم هیچ موقع خود را به این مکاتبی که به ایسم منتهی میشود وابسته نمی کنم..چه بسیار کتابهای بسیار معروفی از نویسندگان معروف از طرف دوستان پیشنهاد شد و خواندم و حتی یک ذره به مذاقم خوش نیامد و از طرف هم چه بسیار کتابهایی از افرادی دیگر که از قضا معروف هم نبودند خواندم که بسیار عالی بود..این مقدمه ای بود برای اینکه بگویم این داستان (حکایت شب اول قبر منصور) یکی از بهترین داستانهایی بود که در عمرم خواندم(البته ۳۲ ساله هستم!!)..یک ریتم و موج خاصی در داستان به چشم می خورد و به هیچ وجه حالتی سکون نداشت..بسیار عالی خانم ناجیان…و ممنون از شما…و در آخر همه دوستان و حتی خود نویسنده را با یکی از نوشته هایی که هدیه گرفتم به خدا میسپارم: «بهنظرم مسخره بود که برای بیشتر خنداندنِ ما از جایش بلند میشد و آنهمه انرژی صرف میکرد. بعد، وقتی مرد تا دو روز هیچکس خبردار نشد. این اصلا انصاف نبود.»
درود
اولش به سراغ این حکایت نمی رفتم. ولی وقتی خیال مرگ کسی به سراغم اومد ناخواسته رفتم و خوندمش
http://ze-mim.persianblog.ir/post/102/