یک روز آفتابی و بادی در ایستساید پایین نیویورک. سال ۱۹۴۲ است. پدر که معلوم نیست از کجا دم مدرسه پیدایش شده، شانِ شش ساله را کم و بیش در پیادهرو میکشد تا به خانه ببرد. شان زور میزند پابهپایش بیاید، با اینکه یادش نمیآید آخرینبار کی این مرد درشتهیکل پرانرژی را دیده و زیاد هم خاطرجمع نیست که اصلا باید به او اعتماد کند یا نه. ولی ماری نهساله است. پاهایش بلندتر است و انگار خوشحال است، هر از گاه لیلی میکند، توی باد داد میزند، به او میگوید «بابا». شان حرفهایشان را نمیشنود، جز بریدههایی؛ باد به کلمهها هجوم میآورد. دستش، مچش و بخشی از ساعدش توی مشت پدرش است.
مرد درشتهیکل قدمهای بلند برمیدارد. صورتش سرخ است. چانهاش با افتخار جلوست، ریختوقیافهاش شبیه سربازی است که با شوق و اعتمادبهنفس رژه میرود تا مدالی مهم را دریافت کند که بهسختی به دست آورده.
او سرباز نیست. این را مادرشان تازگیها گفته بود. با اینکه جنگی در جریان است اصلا توی ارتش هم نیست، بلکه جایی است که به آن میگویند آسایشگاه، جایی که آدمها میروند در آن استراحت کنند. شان با خودش فکر میکند که او اصلا خسته بهنظر نمیرسد.
همانطور که میپیچند توی خیابان هفتم، پدرش میگوید: «از حالا به بعد دیگه همهچی عوض میشه، بهخدا. همهچیِ همهچی عوض میشه، از اینرو به اونرو.» از این مرد انرژی ساطع میشود، انگار که میدان مغناطیسی باشد. دور بدنش هالهای آبیرنگ دارد و وقتی که حرف میزند دندانهای سفیدش برق میزند. «چه روزی!» دست بچهها را ول میکند و دستهایش را به دو طرف باز میکند. «چه روز معرکهای! آسمون آبی رو نگاه، ابرها رو، خیابون هفتم رو، ببینید چه رنگهای روشنی!»
شان نمیتواند نگاه کند. حواسش پی اشتیاق غیرطبیعی پدرش است. انگار همهی چیزهایی که به آنها اشاره میکند، خیلی دورتر از آناند که به چشم بیایند. حواس پسر به هالهی فضاییِ کوچکی است که او را و پدر و خواهرش را دربرگرفته. در این فضا همهچیز را واضح میبیند، انگار همهی زندگیاش وابسته به آن باشد و هیچ بخشی از او باقی نمانده که چیز دیگری را ببیند.
به ساختمان استیجاری میرسند و از پلههای بیرون ساختمان بالا میروند. پدرش جلوی در اینپا و آنپا میکند.
میگوید: «کلید.»
ماری میگوید: «دست مامانه.»
«تو نداریش؟» با غضب سرش را میچرخاند.
«ببخشید.» ماری میترسد که حال او را گرفته باشد. «ببخشید بابا.»
شان راحت نیست که ماری میگوید «بابا». چون هیچوقت این کلمه را نمیگویند، غریب بهنظر میرسد. جزو کلمههایی که شان در خانه میشنود نیست. حتی آن وقتهای خیلیخیلی نادری که شان و ماری و مادرشان اسمی از این مرد آوردهاند، همیشه از کلمهی «پدر» استفاده کردهاند.
* این داستان در ۲۷ فوریهی ۱۹۸۴ با عنوان Midair در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.
این داستان درست تا جایی که شان کوچک بود، عجیب جذابیت و کشش داشت. آن تصویرها، جزئیپردازیهای بکر و موشکافانه و دیالوگهای مردی که دیالوگهایش عیناً دیالوگهای یک دیوانه بودند و تصویویری که شان خودش را کثیف کرد. به نظرم داستان بعد از آن افتاد روی دور تند. یکجوری شد که اصلاً نمیفهمیدم نویسنده برای چه منظوری آن اتفاق عمیق و فاجعهبار را اول روایت کرده. انگار آن فاجعه کارکردش را در ادامه کمکم از دست داد. حتا اگر میخواست تاثیر آن فاجعه را بر ادامه زندگی شان نشان بدهد به نظرم شیوه مناسبی نبود. آنقدر همه چیز تندتند اتفاق افتادند که سرم گیج رفت و مثل آن تکه ابتدایی که تمامش در ذهنم مانده از آن به بعد چیز خاصی در ذهنم نیست.
انگار نویسنده حوصله نداشته باقی داستان را هم به همان خوبی پرداخت کند. به نظرم داستان دوتکه بود. میشد تکه اول را طور دیگری در تکه دوم جایگزاری کند که جذابیت و کشش کم نشود به علاوه ماهیت فاجعهآمیز آن اتفاق امتداد پیدا کند.
«وسط هوا» داستان قشنگی بود البته که من هم با نظر آقا محمد دربارش موافقم. ولی مشکل من در این داستان از جای دیگه ایست. صفحه ۱۴۸ می خونیم که «…فیلیپ سه ساله است، به پهلو خوابیده… به جان نگاه می کند. دو سالش است…» ولی در عین ناباوری صفحه ۱۵۲ می بینیم که جان سنش از فیلیپ بیشتر شده و اختلاف سنی اونا هم از ۱ سال تبدیل شده به ۳سال. «… فیلیپ ۸ساله است و جان تقریبا یازده ساله…» نمی دونم اشتباه از نویسنده است یا مترجم. یا شاید من بین داستان نکته ای رو متوجه نشدم:) … نه؟
سلام. درست است. در صفحهی ۱۵۲ به جای یازده باید نوشته میشده «هفت».
«فکر پسرها از سرش بیرون نمی رود،وزن روح آن ها در ذهنش سنگینی می کند.»
مدام و پی در پی و پشت سر هم کلمه ها و ما بقی واژه های تنیده شده لابه لای فضای داستان رو مابین صفحات ذهنم قرار می دم و شروع می کنم به حلاجی و به نقطه ای تاریک روشن می رسم که باید بگم:»روح داستان در سرم سنگینی می کند.»
ممنون بابت این داستان.بی اغراق از بهترین های مجله طی چند شماره ی اخیر بود.