عریض و عمیق

Sophia Vari

داستان

پنج‌سال و شش‌ماه دارم. همسرم دارد پسرمان را به‌دنیا می‌آورد و من دست‌هایش را گرفته‌ام. همسرم شش‌سال دارد. پرستار که هشت‌ساله است، به همسرم چیزهایی می‌گوید شبیه این: «زور بزن! ادامه بده! دیگه چیزی نمونده.» هم‌چنان دست‌هایش در دست من است و تا جایی که توان دارد دست‌هایم را فشار می‌دهد. وقتی پسرم به‌دنیا می‌آید، انگشت‌هایم از شدت فشار سفید شده‌اند. پرستار پسر کوچک را در آغوش همسرم می‌گذارد و همسرم به شکل غیرارادی به او شیر می‌دهد. بادی به غبغبم می‌افتد.

یک جور مثلث عشقی احساس می‌کنم: همسرم، پسرم و من. مثلث همانند پرتوی نور سبزی‌ست که با عشق ساخته شده.

همسرم اشک می‌ریزد و به بچه شیر می‌دهد. خانواده‌ام بهترین خانواده‌ی دنیا در طول تاریخ خانواده‌هاست. زندگی پسرم را تصور می‌کنم، آینده‌اش جلوی چشم‌هایم است و من بی‌اندازه خوشحالم.
 
 
پسرم دوهفته‌ دارد و وقتش رسیده که به مدرسه برود. اولین کلمه‌هایش این‌ها بودند: «من غذا می‌خوام.» این را گفت و همسرم یعنی مادرش بی‌معطلی به او غذا داد. هر وقت به او غذا می‌دهد آن‌قدر اشک می‌ریزد که از حال می‌رود. یک یا دوساعت پس از غذا دادن به او هم‌چنان گریه می‌کند. بعد دوباره به او غذا می‌دهد.

به سوی مدرسه می‌رانم و در راه با پسرم صحبت می‌کنم. درباره‌ی اهمیت مدرسه برایش حرف می‌زنم. پسرم ساکت می‌نشیند و به مسائل بزرگ زندگی فکر می‌کند. به مدرسه که می‌رسیم مدیر مدرسه منتظرش است، او را از من می‌گیرد و به داخل می‌برد. نگران این هستم که پسرم دچار اضطراب جدایی شود.

وقتی به خانه می‌رسم همسرم گوشه‌ی آشپزخانه ایستاده. رو به کنج دیوار ‌گریه می‌کند. به طبقه‌ی بالا می‌روم و سرگرم کارهایی می‌شوم که به خانه آورده‌ام.
 
 
من و همسرم در اولین جشن تولد پسرم هستیم. دوستان پسرم این‌جا هستند. پسرم می‌خواهد کیکش را ببُرد و نوشیدنی را با صدای بامبی باز کند و با دوستانش بنوشد و بعد تمام شب خوش باشند. به همسرم نگاه می‌کنم که دارد به کیک نگاه می‌کند. به پسرمان و به همدیگر مباهات می‌کنیم. به این فکر می‌کنم که تا چه اندازه بعد از به‌دنیا ‌آمدنش تغییر کرده‌ام. به این فکر می‌کنم که همسرم چقدر تغییر کرده. همسرم موجود کوچک و نحیفی‌ست.
 
 
همسرم آرام به زمین می‌افتد. پسرم با دوستانش دارند کیک می‌برند و لحظه‌های خوشی دارند. روی زمین کنار همسرم دراز می‌کشم و آرام در گوشش نجوا می‌کنم و می‌مانیم زیر دست‌و‌پای پسرها. به چهره‌اش نگاه می‌کنم، افسرده و رنگ‌پریده است. به صورتش دست می‌کشم و به نجوا کردن ادامه می‌دهم.

سه ماه از جشن تولد گذشته است. در گورستان هستیم و همسرم را به خاک می‌سپاریم. از زمانی که مُرد زندگی برایم سخت شده. حالا پسرم تکیه‌گاهم است. وقتی به او نگاه می‌کنم می‌توانم چهره‌ی جوانی‌های مادرش را تصور کنم. شش‌سال و نه‌ماه دارم. پسرم یک‌سال و سه‌ماهش است. همسرم اگر زنده بود هفت‌سال و سه‌ماهش بود. نامزد پسرم بعد از خاک‌سپاری آمد کنارم و گفت که همسرم خوب زندگی کرد. نامزد پسرم یک‌سال و هشت‌ماه دارد.

می‌توانم به پسرم تکیه کنم. او و نامزدش در کلیسا تنهایم می‌گذارند. روی نیمکت، در قبرستان می‌نشینم و دست‌هایم را به‌هم فشار می‌دهم تا انگشت‌هایم سفید شوند و به یاد زمانی می‌افتم که همسرم پسرم را به‌دنیا می‌آورد.
 
 
در خانه‌ی سالمندان زندگی می‌کنم. به‌خاطر اختلال حواس کاملا دیوانه شده‌ام. عواطف انسانی، حس مسؤولیت و ساختارهای خانوادگی را دیگر درک نمی‌کنم. روی صندلیِ ننویی در چمن‌ها می‌نشینم. ده‌ساله‌ای را می‌بینم که لخ‌لخ کنان در امتداد چمن‌ها راه می‌رود، به زمین می‌افتد و می‌میرد. شروع می‌کنم به خواندن آهنگی که هر روز می‌خوانم.

گورم را حفر کنید، عریض و عمیق
روی سر و پایم تخته‌سنگ‌های مرمر بگذارید
و روی سینه‌ام یک قُمری سفید
تا به همه‌ی دنیا نشان دهید که از عشق مرده‌ام.
 

* این داستان در سال ۲۰۱۲ با عنوان Wide and Deep در کتاب The Best British Short Stories منتشر شده است.