رویاها کاری به کوچکی یا بزرگی موقعیت و امکانات صاحبشان ندارند. هرطور که باشد راه خودشان را پیدا میکنند. آنقدر سماجت میکنند تا بالاخره صاحبشان برای دستیافتن به چیزهایی که در همین نزدیکیها امکانپذیر نیست، براي داشتن يك خانهي لوكس یا يك ماشين شيك، چمدان ببندد و راهی شود. چندوقت بعد صاحبان رویا با دستِ پُر برمیگردند تا رویاها را وارد دنیای واقعی کنند. اما رویاهایی که همراه صاحبشان سفر كردهاند، چرخ خوردهاند و سردوگرم چشیدهاند چقدر شبیه همان روز اولشاناند؟ آیا هنوز با همین شکلوشمایل بهاندازهی کافی راضیکنندهاند؟ انگار این تازه آغاز ماجراست.
پروژهي «غرور و بتن» -که تعدادی از عکسهای آن را در ادامه میبینید- حاصل تلاش خلاقانهي پترو كالينسكو و يوآنا هودويي است براي مستندنگاريِ دگرگونيهايي كه بعضي از روستاهاي روماني در سالهاي اخير با رفتن جوانها و آمدن يورو تجربه ميكنند. از هر ششنفر رومانيايي يكي براي كاركردن به خارج از كشور رفته است. بيشترشان روستايياند و در فرانسه كارگریِ ساختمان ميكننداما بهخاطر اختلاف ارزش پول، دستمزد آنها وقتي به روستاهاي روماني ميرسد، زندگيها را دگرگون ميكند. روستاهايي كه در آنها آواز زنگولهي گلهها، تكاپوي مرغها و شيههي اسبها انگار يكشبه جايش را به غرش كاميونهاي بتنسازی داده است که دستمزد کارگران را به خانههای لوکس تبدیل میکنند. در این مسابقهی بزرگ پيرمردها و پيرزنهاي باقيمانده، به ناظران ساختمانهاي نيمهتمام فرزندانشان تبديل شدهاند. ساختمانهایی که صاحبانش صدها كيلومتر آنطرفتر در آلونكهاي ارزانقيمت زندگي میکنند تا هر يورو را براي هرچه باشكوهتر ساختن خانهي زادگاهشان پسانداز كنند.
«خانه بايد حداقل دوطبقه باشد. اگر بَرِ خيابان اصلي نسازي، اصلا كسي متوجهش نميشود.» این حرفها را واسي سولومه، بیستوسهساله و اهل یکی از روستاهای شمال رومانی میگوید. حرف واسی خلاصهی مسابقهای است که در روستاهای مهاجرخیز رومانی بر سر ساختن شیکترین و بزرگترین خانه جریان دارد. برخلاف شهر كه حتي رقابت هم شكلی فردي و دروني دارد، در روستا تغييرات خيلي واضح و بيروني است؛ دِه است و يك خيابان اصلي كه براي رقابت اجتماعي درعمل نقش سِن را بازي ميكند. رقابتی که فقط به نما و ظاهر خانه محدود نمیشود: آشپزخانهها مدرناند، لوازم خانگی، آخرین مدل و تلویزیونها با بیشترین اینچهای موجود. اما واقعیت روستا با خانهها هماهنگ نیست. هیچ زیرساختی وجود ندارد، خبری از شبکهی فاضلاب نیست، بیشتر خیابانها و کوچهها هنوز خاکی هستند و مردم رختهایشان را همچنان در آب رودخانه میشویند.
اختلافی که ميان زندگي نسل قديم و جديد ساكنان اين روستاها وجود دارد در نسل بعدي، يعني بچههايي كه خارج از روماني بهدنيا ميآيند يا بزرگ ميشوند، شديدتر هم ميشود. جسيكا چيوربا كه هشتسالش است در پاريس دنيا آمده و مدرسه رفته، بنابراين بيشتر دوستانش فرانسوي هستند و وقتي كه براي تعطيلات همراه والدينش به روستاي زادگاه آنها برميگردد خيلي زود حوصلهاش سر ميرود. در اين هشتسال، جسيكا فقط يكهفته از مادرش دور بوده يعني وقتي مادر آمده بود روماني كه امتحان رانندگي بدهد و آن هفته هم براي هردوشان خيلي سخت گذشته. همهي هفته را گريه ميكردند و روزي پنجبار تلفني باهم حرف ميزدند. مادرش ميگويد: «من بدون پدرومادر بزرگ شدم. وقتي آنها رفتند خارج كه كار كنند، من ماندم خانه كه برادرهايم را نگهدارم. از رفتنشان آنقدر گريه نكردم كه وقتي برادر بزرگترم را هم با خودشان بردند، زار زدم. شانزدهسالم كه شد رفتم پيششان و از اين نظر خوششانس بودم. سختيهايش را گذرانده بودند و بهجاي خانههاي متروك در يك آپارتمان اجارهاي زندگي ميكردند. آن اولها دنبال مادرم به خانههايي كه تميز ميكرد ميرفتم كه كار ياد بگيرم. خيلي سختم بود. وحشت ميكردم وقتي پا توي سرويس بهداشتي ميگذاشتم. حتي نميدانستم شير آب را چطور باز كنم. دستشويي نديده بودم. اينجا كه بوديم حياط پشتي حكم دستشويي را داشت.»
خانههای مجلل، ماشينهاي جديد و بقيهي زرقوبرقهاي اينچنيني ظاهرا دستاويزي است براي جبران فاصلههاي طبقاتي و فرهنگي چشمگيري كه جوانها در رفت و برگشت ميان پايتختهاي مدرن اروپاي غربي و زادگاهشان با آن مواجهاند. ايرينا سولومه كه در فرانسه خدمتكار خانه است ميگويد: «اگر فرانسويها ميآمدند اينجا و وضع زندگيمان را ميديدند، ميفهميدند كه آنها بايد به ما خدمت كنند نه برعكس.» ميهوش گئورگي، هفدهساله كه جلوي يكي از شعبههای فروشگاههاي مونوپري پاريس، روزنامهي خياباني ميفروشد، ميگويد: «خانهي من از كليسا هم گندهتر است.» واسيلي تاماس، اهل روستاي سرتژ ميگويد: «خانهي من آنقدر بزرگ است كه تريلي داخلش راحت دور ميزند.» به نظر کوتروس «قاعدهی طلایی این است: هرچه درمیآوری را نخور. اگر امروز پنجاه یورو درآوردی، چهلیورو را بگذار کنار.» ولي لونات اوروس بیستوچهارساله نگاه ديگري به ماجرا دارد: «ما نفرين شدهايم كه پولمان را در سيمان دفن كنيم.»
دَن استفان و چهار پسرش باهم كار ساختماني ميكنند و الان هم مشغول ساختن اين خانه هستند. اما حالا پسرها تصميم گرفتهاند براي كار به آلمان بروند. دن ميگويد: «من هم خارج كار كردهام. در صربستان. پسرها كه چهارده پانزدهسالشان شد با خودم بردمشان سرِ كار. توي اين هفتسال باهم روي صدتا خانه كار كردهايم. من و پسرهايم تيم ششدانگي هستيم و اينجا هم اينقدر كار هست كه تمامي ندارد.» اما يوآن، پسر بزرگِ دن، اينطور فكر نميكند. ميگويد: «پدر حرفِ بيخود ميزند. در روماني نميشود پول درآورد. من از پانزدهسالگي دارم كار ميكنم. دستهايم اينقدر زبر و زمخت شده كه ديگر به آدميزاد نميرود. اينجا از كلهي سحر تا نصفهشب كه جان بكني روزي سیصدوسی لئي مزد ميگيري وگرنه صدوپنجاه لئي. (هر پنج لئي تقريبا يك يورو است) اين كجا و صد، صدوپنجاه يورو مزدِ خارج كجا. اگر خدا بخواهد آخر پاييز ميرويم آلمان. پدر از همهي ما كارگر بهتري است ولي نميتوانيم ببريمش. فقط جوان ميخواهند.»
ماریا گرمان برای باز کردن درِ خانهی نوهاش تقلا میکند. نوههای ماریا که در فرانسه کار میکنند دارند این خانهی بزرگ چهارطبقه را چسبیده به خانهي کوچک قدیمی و چوبی خانوادهي گِرمان میسازند. آنقدر چسبیده که بعضی پنجرههای خانهی جدید رخ به رخ دیوارِ خانهی قدیمی است و البته موقتا بسته، انگار به ویرانی و محو قریبالوقوع آن چهاردیواری چوبی یقین داشتهاند. يوآن گِرمان هشتادوچهارساله ميگويد: «من توي همين خانهي كوچك چوبي دنيا آمدهام. نهتا بچه بوديم. همهي عمرم را اينجا بودهام. حالا نوهام رفته فرانسه. اجازه دادم اين خانهي بزرگ را توي حياطم بسازد. براي من هم خوب است. تابستانها آنجا ميخوابم. سيمان، خنك است.» چند روستا آنطرفتر هجا ایرنای هشتادساله هم همین وضعیت را با خانهی جدید پسرش دارد. هجا میگوید: «من خانه عوض نمیکنم. توی همین خانهی قدیمی میمیرم. ما باهم میمیریم.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلام، دی ۱۳۹۲ بخوانید.